وزغ
[وَ زَ] (اِ) وزک و پزغ و غچموک. بزغ. (ناظم الاطباء). چغز. (حاشیهء اسدی). ضفدع. (ناظم الاطباء). غوک. (حاشیهء اسدی) (ناظم الاطباء). قورباغه. (ناظم الاطباء). پک. (حاشیهء اسدی). یکی از گونه های قورباغه که در مواقع راه رفتن برخلاف قورباغه نمی جهد بلکه به ترتیب اندامهای حرکتیش را به جلو...
وزغ
[وَ زَ] (ع اِ) جِ وَزَغَه. (منتهی الارب). جنس است از کرباسک. (مهذب الاسماء). سام ابرص. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || لرزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (ص) مرد بیمار برجای مانده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || فرومایهء خوار. (منتهی الارب) (آنندراج). || مرد فاسد رذل....
وزغان
[وِ] (ع اِ) جِ وزغه، به معنی کربسه یا جانوری شبیه کربسه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به وزغه شود.
وزغشت
[وَ غَ] (اِ) نام گیاهی است. (ناظم الاطباء).
وزغ کش
[وَ زَ کُ] (اِ مرکب) گیاهی پایا از ردهء تک لپه ایها دارای برگهای گرد و قلوه ای شکل که در آبهای شیرین مناطق معتدل میروید و گلهایش در سطح آب شکفته میشود و میوه اش سته و هنگام رسیدن زیر آب قرار دارد. قاتل الضفدع. قاتل الضفادع. سطراطیوطس. (فرهنگ...
وزغه
[وَ زَ غَ] (ع اِ) سام ابرص. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کربسه یا جانوری است شبیه کربسه و بدانجهت به این نام خوانده شده که سبک و چست و تیزحرکت است. (منتهی الارب). یکی از گونه های مارمولک. (فرهنگ فارسی معین). ج، وَزَغ، اوزاغ، وِزغان، وِزاغ، اِزغان. (منتهی الارب) (اقرب...
وزف
[وَ] (ع مص) وزیف. بشتافتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و بدین معنی قرائت شده است آیهء :فاقبلوا الیه یزفون. (قرآن 37/94). (از منتهی الارب). || شتابانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). لازم و متعدی استعمال شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
وزق
[وَ زَ] (اِ) ضفدع. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (برهان) (آنندراج). غوک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قورباغه. (ناظم الاطباء). وزغ. مؤلف سراج نوشته: وزغ به فتحتین غوک و به قاف که شهرت گرفته لهجهء عراقیان است و صاحب برهان حرف اصلی پنداشته با آنکه مکرر نوشته که قاف در فارسی نیست. (فرهنگ فارسی...
وزک
[وَ] (ع مص) شتافتن یا به رفتار زشت رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): وزکت المرأه؛ شتافت یا به رفتار زشت رفت. (منتهی الارب). || نرمی و فروهشتگی کردن در جماع: وزکت عندالجماع؛ نرمی و فروهشتگی کرد در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
وزک
[وَ زَ] (اِ) بید مجنون. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک قسم درختی که هرگز بار ندهد و پده نیز گویند و به تازی غرب خوانند. (ناظم الاطباء). درخت پده را گویند و آن درختی است که هرگز بار ندهد و به عربی غرب خوانند. گویند اگر کسی را زلو [ زالو...
وز کردن
[وِ کَ دَ] (مص مرکب) جوش برآوردن چیزی ترشیده چون خمیر و ماست و غیره. ترش شدن و کف کردن ماست و غیره. (فرهنگ فارسی معین). || درهم و برهم شدن مو. مجعد شدن. (فرهنگ فارسی معین).
وزکرده
[وِ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) درهم و برهم شده (موی). مجعد. (فرهنگ فارسی معین) : با چشمهای درشت و موهای تابدار وزکرده. (سایه روشن صادق هدایت ص16). || ترش شده و کف کرده. (فرهنگ فارسی معین).
وزک ناک
[وَ زَ] (ص مرکب) فژه ناک. چسبناک. نوچ. (یادداشت مؤلف) :
همچون پشنگ کژ و وزک ناک و شوخناک
گویی که گرز توری در قبضهء پشنگ.
سوزنی.
وزکوه
[وِ] (اِخ) دهی از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد، در 48 هزارگزی شمال باختری راه فرعی خرم آباد به کوهدشت. سکنهء آن 240 تن و آب آن از چشمه ها و چاه تأمین می شود. محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه...
وزم
[وَ] (ع اِ) دستهء سبزی تره. (منتهی الارب) (المنجد) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || اندازه. (منتهی الارب) (آنندراج). مقدار. (اقرب الموارد). وزمه. (منتهی الارب) (آنندراج). || گوشت که عقاب در آشیانهء خود جمع کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || امری که به وقت خود آید. (منتهی...
وزمه
[وَ مَ] (ع اِ) اندازه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دستهء سبزی تره. (المنجد). || (مص) اندکی زیان رسیدن در مال. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و فعل آن به طور مجهول استعمال شود. (منتهی الارب). || چیز اندک را به سوی مثل آن گرد کردن. ||...
وزمه
[وَ مَ / مِ] (اِ) فصل زمستان را گویند، چه وزمه بادی باشد که در آخر زمستان وزد. (آنندراج).
- باد وزمه؛ بادی که در آخر زمستان وزد. (ناظم الاطباء).
- وزمه باد؛ بادی که در آخر زمستان وزد. (ناظم الاطباء).
وزن
[وَ] (ع مص) دل بر چیزی نهادن. نهادن دل خود را به چیزی: وزن نفسه علی کذا؛ نهاد دل خود بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سنجیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). زنه. (منتهی الارب). سختن. (تاج المصادر بیهقی). اندازه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) :...
وزن آوردن
[وَ وَ دَ] (مص مرکب) وزن آردن. وزن داشتن. سنگینی داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزنی نیارد. (فرهنگ فارسی معین از کلیله و دمنه چ مینوی ص53).
چه وزن آورد جای انبان باد
که میزان عدل است و دیوان داد.سعدی.
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز
که...
وزنا
[] (اِخ) دهی جزو دهستان قزقانچای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. سکنه 207 تن. آب آن از چشمهء رخش رود و کیاکتل سرچشمه قزقانچای. محصول آنجا غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت است، در زمستان به حدود مازندران و گیلان می روند و به شغل مس فروشی و پیله وری و...