آب
(اِخ) نزد نصاری، اقنوم اوّل از اقانیم سه گانه. صورتی از اَب.
آب آسیا
(اِ مرکب) آسیا که بزورِ آب گردد.
آب آشنا
[شْ / شِ] (ص مرکب) آنکه شناوری داند. آنکه معرفت بسباحت دارد. سباح. شناگر. (فرهنگ اسدی) :
کسی کاندر آب است و آب آشناست
از آب ار چو آتش بترسد رواست.
ابوشکور.
آب آلو
[بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)آب که در آن آلو تر نهاده باشند.
آب آمیخته
[بِ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آب مضاف: و عقرب را آب آمیخته و سخت رو. (التفهیم).
آب آورد
[وَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)آب آورده. خاشاک و جز آن که دریا یا رود و یا سیل با خود آرد و آن را عرب جفاء (صراح) و جفال و حمیل گویند.
آب آورده
[وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) آب آورد :
دوش ازبرای مطبخش هیزم ز مژگان برده ام
گفت از کجا آورده ای خاشاک آب آورده را.
؟
|| چشم آب آورده؛ چشمی که ببیماری آب مبتلی باشد.
آب آهک
[بِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبی که در آن مقداری معلوم آهک ریزند و پس از رسوب آب را در معالجات بکار برند.
آب آهن تاب
[بِ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آبی که آهن تفته در آن فروبرده باشند و در طب بکار است.
آب آهن تافته
[بِ هَ نِ تَ / تِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماءالحدید. (تحفه).
آب آهنج
[هَ] (نف مرکب) آب آهنگ.
آب آهنگ
[هَ] (نف مرکب) آدمی یا ستوری که آب از چاه و جز آن برکشد. آبکش. آب آهنج :
کرده شیران حضرت تو مرا
سرزده همچو گاو آب آهنگ.سنائی.
آبا
(از ع، اِ) در تداول فارسی، آباء :
تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل
هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا.
مسعودسعد.
ای خرابات جوی پرآفات
پسر خر توئی و خر آبات.سنائی (حدیقه).
آباء
(ع اِ) جِ اَب. پدران.
- آباء علوی؛ افلاک و ستارگان. سبعهء سیاره.
- آباء عنصری؛ آخشیجان. چارآخشیج. عناصر اربعه. بسائط. چهاراَرکان. امهات. اسطقسات. ارکان اربعه. کیان :
مر جاه تو و قدر ترا از سر معنی
آباء و سطقسات غلامند و پرستار.سنائی.
- آباء یسوعیین؛ کشیشان پیرو طریقت ایگناس.
آباتر
[تِ] (اِخ) نام محلی است کنار راه رشت به آستارا میان کسما و تارگوراب بفاصلهء 51400 گز از رشت.
آباد
(ص) (از پهلوی آپاتان، شاید مرکب از آو + پاته) عامر. عامره. معمور. معموره. مزروع. آبادان. مسکون. مقابل ویران و ویرانه و بائر و خراب و یباب :
ز توران زمین تا بسقلاب و روم
ندیدند یک مرز آباد و بوم.فردوسی.
یکایک همه نام و کین توختیم
همه شهر آباد را سوختیم.فردوسی.
مرا پادشاهیّ آباد...
آباد
(اِخ) نام شهری کوچک بر ساحل یمین نهر ناری در بلوچستان. || نام قصبهء کوچکی در سند یعنی در شمال غربی هندوستان. || نام ناحیتی در ناحیهء سبلان کوه نزدیک ارجاق و پیشکین. (نزهه القلوب).
آباد
(ع اِ) جِ ابد.
- ابدالاَباد؛ همیشه.
آبادان
(ص مرکب) مسکون و مأهول. آهل. (زمخشری) : و مزگت جامع این شهر [ هری ] آبادان تر مزگتها است بمردم از همه خراسان. (حدودالعالم). || معمور. معموره. عامر. عامره : و اندر وی قبیله های بسیاری از خلخ و جایی آبادان. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با...
آبادان
(اِخ) بندری است در مصب شط العرب موسوم بدماغهء گُسبه. درازای آن 64 هزار گز و پهنای آن از 3 تا 20 هزار گز، حد شمالی و شرقی آن کارون و بهمشیر [ بهمن شیر ] و حد غربی شط العرب و جنوبی خلیج فارس. عرض جغرافیائی آن 31 درجه...