وزء
[وَ زَءْ] (ع مص) استوارخلقت شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (ص) مرد کوتاه چاق و گویند مرد سخت خلقت، یقال رجل وزأ و آن در اصل مصدر است. (اقرب الموارد). رجوع به وزء شود.
وزاب
[وَزْ زا] (ع ص) دزد ماهر در دزدی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دزد حاذق. (اقرب الموارد).
وزات
[وَزْ زا] (ع اِ) جِ وَزَّه. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به وزه و وز شود.
وزارت
[وِ رَ] (از ع اِمص) وزاره. وزیر بودن. وزیری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شغل وزیر. (ناظم الاطباء). شغل و مقام وزیر. (فرهنگ فارسی معین) :شغل وزارت ری و جبال و آن نواحی مهمتر شغلهاست. (تاریخ بیهقی). باری چند امیر محمود گفته بود که قاضی را وزارت شاید. (تاریخ بیهقی)....
وزارتخانه
[وِ رَ نَ / نِ] (اِ مرکب) محلی که وزیر با اعضای خود در آن به کار پردازد :
گفتم اخبار وزارتخانه چیست
اطلاعات خود و بیگانه چیست.
بهار (از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به وزیر شود.
وزاره
[وِ رَ / وَ رَ] (ع اِمص) وزیری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حال وزیر و وزیری وزیر و رتبهء وزیر. (از اقرب الموارد). رجوع به وزارت و وزیر شود.
وزاع
[وُزْ زا] (ع ص، اِ) جِ وازع. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به وازع شود.
وزاغ
[وِ] (ع اِ) جِ وزغه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی کربسه ها یا جانوری شبیه کربسه. (آنندراج). رجوع به وزغه شود.
وزال
[وِ] (اِ) (گیاه) طاوسی سفید. (فرهنگ فارسی معین).
وزام
[وِ] (ع اِمص) شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
وزام
[وَزْ زا] (ع ص) مرد بسیارگوشت و پی ناک. (منتهی الارب). مرد بسیارگوشت و پیه ناک. (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
وزان
[وَ] (حرف ربط + حرف اضافه + ضمیر) مخفف و از آن :
وزان پس یلان سینه را دید و گفت
که اکنون چه داری تو اندر نهفت.فردوسی.
وزان چاره جستن بدان روزگار
وزان پوشش جامهء شهریار.فردوسی.
وزان
[وَ] (نف) جهنده باشد عموماً و تموج هوا را گویند خصوصاً. (آنندراج) (برهان). روان. (غیاث اللغات). وزنده. (ناظم الاطباء). در حال وزیدن :
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است.
منوچهری.
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها.منوچهری.
زلفش کشید باد صبا...
وزان
[وِ] (ع اِ) برابر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): هذا وزانه؛ آن برابر اوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (مص) برابر کردن میان دو چیز. (آنندراج). موازنه. (المصادر زوزنی) (ناظم الاطباء). همسنگی. (فرهنگ فارسی معین) : و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد. (کلیله و دمنه).
وزان
[وَزْ زا] (ع ص) سنجش کننده. وزن کننده. بسیار وزن کننده. (غیاث اللغات). آنکه بار سنجد. (مهذب الاسماء) (آنندراج). قپاندار. ترازودار. آنکه می سنگد و وزن میکند. (ناظم الاطباء) :
همی نگردد، چندانکه دم زنی فارغ
ز برکشیدن زر عطای او وزان.فرخی.
ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیلان دو...
وزان
[وُزْ زا] (ع ص، اِ) وزن کنندگان. (غیاث اللغات).
وزاندن
[وَ دَ] (مص) وزانیدن. متعدی وزیدن. به وزیدن داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نمانم به ایران زمین بار و برگ
بریشان وزانم یکی باد مرگ.فردوسی.
باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب میرانیم. (کتاب المعارف). چون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و میرویانی و ایشان را از تو هیچ خبر...
وزانون
[وَزْ زا] (ع ص، اِ) جِ وزان. (مهذب الاسماء). به معنی آنکه بار سنجد. در حالت رفعی. رجوع به وزان شود.
وزانه
[وِ / وَ نَ] (ع مص) خردمند و سنجیده عقل گردیدن و محکم رأی شدن. (منتهی الارب).
وزانی
[وَزْ زا] (حامص) وزن کردن. بارها را به ترازو یا قپان یا آلت وزن سنجیدن و وزن آنها را تعیین کردن :
همه علم خدا آنگه که بنشینی بوزانی.
سنایی.