وریزه
[وَ زَ / زِ] (ع اِ) رگی است که از معده تا جگر رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
وریس
[وَ] (ع ص) (ثوب...) جامهء رنگین. ورس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). به ورس رنگ کرده. وریسه به همین معنی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
وریستاد
[وَ] (اِ) پایه و زینه و نردبان. (آنندراج). || پا و قدم و نشان پای. (ناظم الاطباء).
وریسه
[وَ سَ] (ع ص) (ملحفه...) رنگ کرده با ورس. (از ناظم اطباء). مؤنث وریس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وریس شود.
وریع
[وَ] (ع ص) پرهیزگار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نگهدارندهء نفس. (از اقرب الموارد).
وریغ
[وَ] (اِخ) نام شهری است در روم. (فرهنگ شاهنامه). نام جایی در ملک روم. (ناظم الاطباء) :
به ابر اندرآورد برنده تیغ
جهانجوی شد روی راه وریغ.فردوسی.
وریف
[وَ] (ع مص) ورف. وُروف. فراخ افتادن سایه و دراز و کشیده شدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). گسترده شدن و دراز کشیدن سایه. (از اقرب الموارد). فراخ شدن سایه. (تاج المصادر بیهقی). || گوالیدن گیاه و نیک سبز گردیدن. (منتهی الارب). سبز و خرم و شاداب شدن گیاه. (اقرب الموارد)....
وریق
[وَ] (ع ص) (شجره...) درخت بسیاربرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). خرمابن بسیاربرگ. (مهذب الاسماء).
وریق
[وُ رَ] (ع ص مصغر) مصغر اورق. هرچیز تیره رنگ. (ناظم الاطباء).
وریقه
[وَ قَ] (ع ص) (شجره...) درخت بسیاربرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
ورین
[] (اِخ) (بالا و پائین). دهی جزو دهستان پشت گدار بخش حومهء شهرستان محلات، در 18 هزارگزی باختری راه شوسهء قم به اصفهان. سکنهء آن 1500 تن و آب آن از قنات تأمین می شود و محصول آنجا غلات، بنشن، صیفی، انگور، میوجات، بادام و صنایع دستی آن قالی بافی...
وریه
[وَ یَ] (ع اِ) فروزینهء آتش از لته و هیزم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه آتش بدان افروخته گردد از لته و هیزم. (از اقرب الموارد).
وریه
[وَ ری یَ] (ع ص) مؤنث وری؛ یعنی فربه. (ناظم الاطباء).
وریه
[وُ رَیْ یَ] (ع اِ مصغر) مصغر رئه یعنی شش کوچک. (ناظم الاطباء).
وریهه
[وَ هَ] (ع ص) زن فربه. (ناظم الاطباء).
وز
[وَ] (حرف ربط + حرف اضافه) و از. (ناظم الاطباء). مخفف «و از» و در غیر ضرورت شعری نیز متداول بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از گیسوی او نسیم مشک آید
وز زلفک او نسیم نسترون.رودکی.
وز درخت اندر گواهی خواهد اوی
تو بدانگاه از درخت اندر بگوی.رودکی.
و باز از جو فقاع کنند...
وز
[وَ] (اِ) در تداول مردم قم، مقسم آب.
- سروز؛ محل تقسیم آب (هم اکنون در قم مستعمل است). (فرهنگ فارسی معین).
- || آلتی که برای تقسیم آبی که باید به مصرف آبیاری برسد به کار رود. (فرهنگ فارسی معین از تاریخ قم). || چربی پیه. (فرهنگ فارسی معین از دزی).
وز
[وَزز] (ع اِ) مرغ آبی. (آنندراج). مرغابی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
وز
[وِ] (اِ صوت) بانگ گلوله در عبور. (یادداشت مرحوم دهخدا). || طنین مگس و پشه. || ورآمدن و جوش کردن (خمیر) و ترش شدن. || چین و شکنهای ریز داشتن مو مانند موهای سیاهان. (فرهنگ فارسی معین).
وزء
[وَزْءْ] (ع مص) خشک کردن گوشت. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || پراکنده کردن قوم را و از همدیگر جدا نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).