وزن خوانی
[وَ خوا / خا] (حامص مرکب) خواندن یک قطعه موسیقی بدون آهنگ و نگاه داشتن حرکات میزان به وسیلهء دست. در ارکسترهای بزرگ، رهبر ارکستر عهده دار این وظیفه است. (فرهنگ فارسی معین).
وزن دار
[وَ] (نف مرکب) وزن دارنده. دارای وزن. سنگین. || پول باسنگ و تمام عیار. (ناظم الاطباء). پول تمام عیار. (فرهنگ فارسی معین).
وزندگی
[وَ زَ دَ / دِ] (حامص) حاصل مصدر از وزیدن. وزش. رجوع به وزیدن شود.
وزنده
[وَ زَ دَ / دِ] (نف) وزان. وزیدن دارنده.
وزن سنگ
[وَ سَ] (اِ مرکب) وقار و تمکین. || قدر و قیمت. (ناظم الاطباء).
وزن کردن
[وَ کَ دَ] (مص مرکب)سنگینی چیزی را اندازه گرفتن. سنجیدن. (فرهنگ فارسی معین) : سید گفت... تو را اینجا چندان مقام باشد که این زر را وزن و نقد بکنند. (فرهنگ فارسی معین از سلجوقنامهء ظهیری چ خاور ص43).
وزنگ
[وَ زَ] (اِ) پاره و رقعه و تکهء کوچکی از پارچهء جامه. (ناظم الاطباء).
وزن نهادن
[وَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)قدر و ارزشی برای چیزی دانستن. مهم دانستن : دمنه گفت: ملک کار او را چندین وزن ننهد و اگر فرماید بروم و او را بیارم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص73).
وزنه
[وَ نَ / نِ] (اِ مرکب) هر سنگ یا فلز که برای سنجیدن به کار است. سنگ وزن. سنگ ترازو. سنگی که بدان چیزی را در ترازو می سنجند. (ناظم الاطباء). سنگی یا فلزی که بدان چیزی را در ترازو می سنجند. (فرهنگ فارسی معین). || ظرف بلوری درجه داری...
وزنه
[وَ نَ] (ع ص) زن خردمند سنجیدهء پست بالا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) یک مرتبه وزن کردن. (از اقرب الموارد).
وزنه
[وِ نَ] (ع اِمص) سنجیدگی. (منتهی الارب): انه لحسن الوزنه؛ ای الوزن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). برای نوع وزن است. (اقرب الموارد).
وزنه
[وَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه واقع در 10 هزارگزی باختر شوسهء نقده به ارومیه دارای 140 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
وزنی
[وَ] (ص نسبی) منسوب به وزن. گران و سنگین و ثقیل. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فقه) در مقابل مثلی. چیزهائی که معمولا با کشیدن و وزن خرید و فروش میشوند.
وزواز
[وَزْ] (ع اِ) مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (ص) مرد سبک برجست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد سبک. (مهذب الاسماء). مرد سبک برجست که به سبکی می جهد. (ناظم الاطباء). || آنکه سرینش پیچیده و دوتاه گردد در رفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || کوتاه. (منتهی الارب)....
وزوب
[وُ] (ع مص) روان گردیدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رفتن آب. (تاج المصادر بیهقی).
وزوز
[وَزْ وَ] (ع اِ) مرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || چوبی است پهن که بدان خاک را از فراز به نشیب کشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). چوبک خاک کشیدن. (مهذب الاسماء).
وزوز
[وِزْ وِ] (اِ صوت) بانگ مگس. طنین مگس. حکایت بانگ زنبور و امثال آن. (یادداشت مؤلف). آواز زنبور، مگس و غیره. (فرهنگ فارسی معین) : در حیاط از زور گرما جز نالهء زنجره ها و وزوز زنبورهای درشت و ترس آور که عصبانی شده بودند نه صدائی بود و نه...
وزوز کردن
[وِزْ وِ کَ دَ] (مص مرکب) در تداول، آواز کردن زنبور، مگس و غیره. مانند پشه و مگس و زنبور سر و صدا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || حرف زدن بیجا و بی ربط و پیاپی: این قدر وزوز نکن! (فرهنگ فارسی معین).
وزوزو
[وِزْ وِ] (ص نسبی) در تداول، درهم و برهم (مو). پیچیده. مجعد.
وزوزه
[وَزْ وَ زَ] (ع اِمص) سبکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج). || (مص) به شتاب برجستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گام نزدیک نهاده با جنبش اندام رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). نزدیک گذاشتن گامها با جنبانیدن بدن. (ناظم الاطباء).