وزیم
[وَ] (ع ص، اِ) دستهء تره و سبزی گردکرده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گوشت خشک سوسمار و ملخ و جز آن که کوفته به روغن آمیزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وزیمه. (منتهی الارب) (آنندراج). || شکوفهء خرمای لفافه شده از برگ....
وزیمه
[وَ مَ] (ع ص، اِ) وزیم. گوشت خشک سوسمار و ملخ و جز آن که کوفته به روغن آمیزند. (منتهی الارب) (آنندراج). || دستهء تره و سبزی گردکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || گوشتی که شاهین در آشیانهء خود نهد. (از اقرب الموارد). رجوع به وزیم شود.
وزین
[وَ] (ع ص) دارای وزن. گران و باسنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سنگین. (ناظم الاطباء). ثقیل. || بااهمیت. گرانقدر. (فرهنگ فارسی معین): هو وزین الرأی؛ او استواررای و محکم خرد است. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || حنظل آس کرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حب الحنظل...
وزین
[وَ] (حرف ربط + حرف اضافه + صفت / ضمیر) وز این. مخفف و از این :
وزین روی بنشست بهرام گرد
بزرگان لشکر برفتند و خرد.فردوسی.
وزین
[وَزْ زی] (ع اِ) مرغ آبی. (منتهی الارب). بط. قاز. (ناظم الاطباء).
وزین
[وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز در 3 هزارگزی شمال راه شوسهء اهواز به حمیدیه. سکنهء آن 240 تن است. آب آن از رودخانهء کرخه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ...
وژ
[وَ] (اِ) خشم و قهر و غضب. || کین و کینه. || عداوت و دشمنی. || گیاه خولنجان. (ناظم الاطباء).
وژخ
[وَ] (اِ) خولنجان و نی شیرین. || وجب و شبر. (ناظم الاطباء).
وژده
[وَ دَ / دِ] (ص) هر چیز ریخته شده. (ناظم الاطباء).
وژگال
[وِ] (ص) در تداول، ژولیده. شوریده. گوریده. درهم برهم. آشفته. مجعد. در مقابل فرخال. خوار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وژگال بودن (شدن، کردن) موی سر؛ آشفته بودن (شدن، کردن) آن. مقابل خوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وژن
[وَ ژَ] (اِ) آلودگی و کثافت. (فرهنگ نظام). کثافت و نجاست. (برهان) (آنندراج). کثافت. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
از آن ز زرق و ریا گشت ظاهرش طاهر
که از نفاق درونت وژن نمی داند.
رضی الدین نیشابوری (از انجمن آرا و فرهنگ نظام).
مبدل وسن. (فرهنگ نظام). رجوع به وسن (اِ) شود.
وژنگ
[وُ ژَ] (اِ) توژی [ توزی ] باشد جگری رنگ که بر پایین تیر یعنی جایی که پیکان را محکم می کنند، بپیچند. (برهان) (آنندراج). توز جگری که بالاتر از پیکان بر تیر پیچند. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
پی کمان تو را خون دشمن است سریش
نی سهام تو را از...
وژنین
[وَ] (اِ) شیر شتر آبدار. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
وژول
[وَ] (اِ) طعم شور، و در نسخهء سروری به معنی شوربا آمده و آن با شین خواهد بود نه با زای فارسی [ ژ ] . (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به وُژول شود.
وژول
[وُ] (اِ)(1) طعم و مزهء شور و شوربا. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).(2) || بجول و استخوان شتالنگ. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کعب [ در زبان عربی ] . (برهان). بچول. (انجمن آرا). بژول.(3) || شور و غوغا. (برهان)(4) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تقاضا. (برهان).(5) تقاضا و انگیز. (انجمن آرا).
(1) -...
وژولنده
[وُ لَ دَ / دِ] (نف)(1) شور و غوغا و تقاضاکننده و برانگیزاننده به جنگ را گویند، و به ترکی شرباشارن خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء).
(1) - اسم فاعل از وژولیدن. (حاشیهء برهان قاطع).
وژولیدن
[وُ دَ] (مص)(1) شور کردن. (برهان) (آنندراج). || برانگیزاندن مردم را به جنگ. (برهان). تحریک کردن و برانگیزاندن بر جنگ و جدال و مخاصمه. (ناظم الاطباء). تحریک کردن. جنباندن. (فرهنگ فارسی معین). || وزیدن باد و جز آن. (ناظم الاطباء). || تقاضا نمودن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گزاردن کارها....
وژوه
[وَ] (اِ) چکیدن باران از سقف خانه و امثال آن. (آنندراج) (برهان)(1) (انجمن آرا). وُژوه. (ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به جهانگیری و رشیدی شود. (حاشیهء برهان قاطع).
وژه
[وَ ژَ / ژِ] (اِ) وجب، و آن مقداری باشد از دست مابین انگشت بزرگ و انگشت کوچک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شِبْر. (آنندراج) (برهان). بدست. (آنندراج). وجب تبدیل وژه است. (آنندراج) (انجمن آرا) : اگر تو از آسمان مطلع میبودی یا بسوی آسمان وژه ای بالا میرفتی... (فیه مافیه)....
وژیدن
[وَ دَ] (مص) اندازه گرفتن با وجب. وجب کردن. (ناظم الاطباء).