آستیم
(اِ) چرک. ریم. ستیم. هَو. سیم در جراحت. || آستین. || دهان ظروف و اوانی. (برهان). || اَستر یا آستر. (فرهنگ محمد هندوشاه از شعوری).
آستین
(اِ) قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست. کُمّ. (السامی فی الاسامی). آستن. آستی :
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
که از باد کژآستین تر نگشت.فردوسی.
شد از کار ایشان دلش پر ز بیم
بپوشید رخ به آستین گلیم.فردوسی.
جهان سربه سر گفتی آهرمن است
به دامن...
آستینه
[نَ / نِ] (اِ) بیضه. تخم مرغ. خایه. و آن را اَستینه بفتح همزه و نیز آشتینه و آشینه ضبط کرده اند. || دفتر. (دهّار).
آس خانه
[نَ / نِ] (اِ مرکب) آسکده. سرآسیا. آسیاخانه. آسیاکده. مطحن. مرحی. محل آسیا.
آسد
[سُ] (ع اِ) جِ اَسَد.
آسدست
[دَ] (اِ مرکب) آسیا که گردد نه به آب و باد و ستور. دستاس. (ربنجنی).
آسر
[سُ] (اِ) کشتزار. مزرعه. غله زار :
چو ابر کف شه تقاطر نماید
زر از آسر طَمْع سائل برآید.منجیک.
و این کلمه را آسه نیز ضبط کرده اند با همین شاهد. || میدان. || بزبان علمی هند، مَردُمخوار.
آسرون
(اِ) (کلمهء یونانی. مخزن الادویه) سماق. تتری. تِم تِم. تُتُم. سُماک. سماقیل. و آن نیم درختی است با دانه ها چون عدس بخوشه و بر آن دانه ها گَردی تُرش که در طعام کنند.
آسریس
[سْ / سِ / سُ] (اِ مرکب) میدان :
نشانه نهادند در آسریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.فردوسی.
|| رزمگاه. و اسپریس و اسفریس و اسپرس را نیز به معنی میدان گفته و همین بیت را مثال آورده اند. ظاهراً اسپریس و اسفریس درست باشد و آسریس مصحف است.
آسطرنومیا
[رُ نُ] (یونانی، اِ) (از یونانی آسترُن(1)، ستاره + نومُس(2)، قانون) اخترشناسی. علم هیأت، یعنی علم شناختن مواضع و حرکات سیارات و ثوابت و آن یکی از اقسام چهارگانهء علوم ریاضی قدیمه است.
(1) - Astron.
(2) - Nomos.
آسغدن
[سَ دَ] (مص) ساختن. آمادن. سیجیدن. بسیجیدن. || گرد آوردن. فراهم کردن. ریشهء این کلمه اگر ساختن باشد سین بفتح است و اگر سیجیدن باشد سین مکسور است، و تمیز آن برای من میسر نیست. رجوع به آسغده، بسغده، بسغدن و بسغدیدن شود.
آسغدن
[سَ دَ] (مص) (از: آ، نا + سغدن، سختن یعنی سنجیدن) ناسختن. ناسنجیدن. رجوع به آسغده، بسغده، بسغدن و بسغدیدن شود.
آسغدن
[سُ دَ] (مص) (از: آ، نا + سغدن، سختن) نیمه سوختن. رجوع به آسغده و بسغده و بسغدن شود.
آسغده
[سَ دَ / دِ] (ن مف) ساخته. آماده. سیجیده. بسیجیده :
همی بایدْت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغلها را.رودکی.
نشاید درون نابسغده شدن
نباید(1) که نَتْوانْش بازآمدن.ابوشکور.
که من مقدمهء خویش را فرستادم
بدانکه آمدنم را بسغده باشد کار.عنصری.
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این بسغده دلیران کین.اسدی.
جائی که جنگ باشد پذرفته...
آسغده
[سَ دَ / دِ] (ن مف) (از: آ، نا + سغده، سخته یعنی سنجیده و وزن کرده) نسنجیده و وزن ناکرده :
خاطر عاطر تو غارت کرد
گنج آسغدهء نهان قلم.مسعودسعد.
آسغده
[سُ دَ / دِ] (ن مف) (از: آ، نا + سُغده، سوخته) نیم سوز :
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.معروفی.
آسفته
[سُ تَ / تِ] (ن مف) نیم سوز. نیم سوخته. و ظاهراً این کلمه تصحیف آسغده است.
آسفدلس
[فُ دِ لُ] (یونانی، اِ)(1) و اسقولوس فرهنگهای فارسی و عربی مصحف این کلمه است، و این بته ای است با گلهای زیبا که زینت را در بوستانها نشانند و از ریشهء آن سریش کنند. و اسراش، خنثی، سرش، برواق مرادف آن است.
(1) - Asphodelos.
آسک
[سَ] (اِخ) نام شهری از نواحی اهواز نزدیک ارّجان [ ارغان ] بین ارّجان و رامهرمز، و میان آن و شیراز شصت فرسنگ است.
آسکده
[کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) جایگاه آسیا. مطحن. (ربنجنی). آسیاکده. مرحی. سرآسیا. آسیاخانه. آس خانه.