آسغده
[سَ دَ / دِ] (ن مف) ساخته. آماده. سیجیده. بسیجیده :
همی بایدْت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغلها را.رودکی.
نشاید درون نابسغده شدن
نباید(1) که نَتْوانْش بازآمدن.ابوشکور.
که من مقدمهء خویش را فرستادم
بدانکه آمدنم را بسغده باشد کار.عنصری.
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این بسغده دلیران کین.اسدی.
جائی که جنگ باشد پذرفته ایم صلح
وآنجا که صلح باشد آسغده ایم جنگ.
سوزنی.
|| گردآمده. فراهم شده :
تن و جان چو هر دو فرودآمدند
بیک جای هر دو بسغده شدند.ابوشکور.
(1) - نباید (در این بیت)؛ مبادا.
همی بایدْت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغلها را.رودکی.
نشاید درون نابسغده شدن
نباید(1) که نَتْوانْش بازآمدن.ابوشکور.
که من مقدمهء خویش را فرستادم
بدانکه آمدنم را بسغده باشد کار.عنصری.
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این بسغده دلیران کین.اسدی.
جائی که جنگ باشد پذرفته ایم صلح
وآنجا که صلح باشد آسغده ایم جنگ.
سوزنی.
|| گردآمده. فراهم شده :
تن و جان چو هر دو فرودآمدند
بیک جای هر دو بسغده شدند.ابوشکور.
(1) - نباید (در این بیت)؛ مبادا.