آس بری
[سِ بَرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مورْد برّی. مقابل آس بستانی. مورْد اسپرم. برگ آن از آس بستانی زردتر و عریض تر و طرف او تند شبیه بسنان و چوب او صلب تر و بالای آن کمتر از ذرعی. ثمرش بغایت سرخ و مستدیر و از وسط برگ میروید...
آسپا
(اِخ) رجوع به آسپادانا شود.
آسپاداس
(اِخ) آستیاژ. (کِتِزیاس). رجوع به آستیاژ شود.
آسپادانا
(اِخ) نام قدیم اصفهان و این شهر در زمان اسکندر شهری کوچک بوده است و آن را آسپا نیز می گفته اند.
آسپاس
(اِخ) یا آسپاس سرحد. نام قریه ای در خرّهء اقلید فارس میان علی آباد و چمن اوچون و فاصلهء آن تا علی آباد سه فرسنگ و نیم و تا رضاآباد چهار فرسنگ و سه ربع فرسنگ است.
آسپست
[پِ] (اِ)(1) اسپست. گیاهی که آن را یونجه گویند و به بهار بستور خورانند. رطبه. فِسفسه. فِصفصه. اِسپرس. جلبان الحیه. سله. و رجوع به اسپست شود.
(1) - ظ. آسپست و اسپرس با کلمهء فرانسوی «اسپارسِت» (Esparcet) از یک اصل است.
آستارا
(اِخ) نام بندر و مرکز تجارتی بمغرب خزر بشمال گرگانه رود بر خط سرحدی ایران و روس در 37هزارگزی جنوب لنکران، در مصب رودی به همین نام، موقف کشتی های بازرگانی، دارای پست خانه و تلگرافخانه و مدرسه و بیمارخانه، در 173300گزی طهران و 281000گزی تبریز. پیشتر این بندر جزو...
آستان
(اِ) درگاه. درگه. آستانه. وصید. فِناء. سُدّه. کفش کن. جناب. عتبه. ساحت. حضرت. کریاس (بفارسی). اُسکفه. گذرگاه. و آن قسمت پیشین خانه باشد پیوستهء بدر :
چو آن شیرپیکر علامت به بندد
کند سجده بر آستانش دوپیکر.ناصرخسرو.
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد.انوری.
وآنکه چون آستان فتد در پای
پیش او سر به...
آستانه
[نَ / نِ] (اِ) آستان. حضرت. جناب. عتبه. ساحت. وصید. فناء. درگاه. کریاس. سدّه. گذرگاه. کفش کن. اَستانه :
بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرّین بالکانه.رودکی.
پیاده برفتند تا پیش اوی
بدان آستانه نهادند روی.دقیقی.
اگر بخواهم خانی کنم ز چشم...
آستانه
[نَ] (اِخ) نام محلی در راه لاهیجان و رشت میان بازگوراب و گورکا، در 561400گزی طهران. مشهد سیّد جلال الدین اشرف بن موسی الکاظم. || نام قریه ای بدامغان دارای معدن ذغال سنگ.
آستانی
(ص نسبی) منسوب به آستان. || (حامص) کنایه از فروتنی و تواضع :
سری چون نقش پای دوست با افتادگان دارم
از آن بر آسمانی برگزیدم آستانی را.
طالب آملی.
آستر
[تَ] (اِ) لای و تاه زیرین جامه و جز آن. زیره. بطانه. مقابل اَبْره، رویه، ظهاره، و روی :
عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئیّ و فر
جامه ای کآن ابره از مشک است و زآتش آستر.
عنصری.
نار ماند بیکی سُفرگک دیبا
آستر دیبهء زرد، ابرهء آن حمرا.منوچهری.
بر جامهء سخنهاش جز معنی آستر نیست
چون...
آستر
[تَ] (ق مرکب) مخفف آنسوی تر.
- زآستر؛ مخفف از آنسوی تر :
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زآستر ماندم از خویشتن(1).ابوشکور.
بمرو آیم و زآستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم.فردوسی.
از این کوه کس زآستر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد.فردوسی.
هیچ علم از عقل او موئی نگردد بازپس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد...
آسترکی
[] (اِخ) شعبه ای از طایفهء دورکی بختیاری و آن شعبه بر دو تیره است، چاربری و کایی وند.
آستری
[تَ] (ص نسبی، اِ) جامه و پارچهء کم ارز که بطانه از آن کنند.
- مثل آستری؛ جامه و قماشی بد و بی دوام.
آستن
[تِ] (اِ) آستین. آستی. کُمّ :
روح الله ار زآستن مریم آمده ست
صد مریم است روح ترا اندر آستین.
کمال اسماعیل.
کلیم از ید بیضا همین قَدَر لافد
که دست زآستن پیرهن برون آرد.شفائی.
آسته
[تَ / تِ] (اِ) هسته. اَسته. هستو. خسته.
آستی
(اِ) مخفف آستین :
جوانان ز پاکیّ و از راستی
نوشتند بر پشت دست آستی.فردوسی.
قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژّی و کاستی.فردوسی.
ز کژّی نجوید کسی راستی
گر از راستی پر کند آستی.فردوسی.
تو گفتی که از تیزی و راستی
ستاره برآرد همی زآستی.فردوسی.
بیامد بجستش بر و آستی
همی جست از او کژّی و کاستی.فردوسی.
از...
آستیاژ
(اِخ) اَستیاژ. آسپاداس. نام آخرین پادشاه مِد و او را داریوش در 549 ق.م. از پادشاهی خلع کرد. ازدهاک. (دمشقی). آزی دهاک. اژدهاک. اژدها. اژدرها. ده آک. ضحاک. ضحاک ماران. و رجوع به اَستیاژ و آک شود.
آستیلن
[سِ لِ] (فرانسوی، اِ)(1) اَسِتیلن. دَم که از نیم سوختهء زغال سنگ و آهک مکلس گیرند.
(1) - Acetylene.