آسمانگونه
[سْ / سِ گو نَ / نِ] (ص مرکب) برنگ آسمان. آبی. لاجوردی. کبود. || چون آسمان.
آسمانگونی
[سْ / سِ] (حامص مرکب)برنگ آسمان بودن. چون آسمان بودن. || (ص نسبی) برنگ آسمان. آسمانجونی. لاجوردی.
آسمان نورد
[سْ / سِ مانْ، نَ وَ] (نف مرکب) هواپیما. هوانورد.
آسمان نوردی
[سْ / سِ مانْ، نَ وَ](حامص مرکب) هواپیمائی. هوانوردی.
آسمانه
[سْ / سِ نَ / نِ] (اِ) سقف. سَمْک. عرش. آشکوب. اَشکوب. آسمانخانه :
تا همی آسمان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین.عماره.
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ای است خدنگ.فرخی.
همی پیچید سر را بر بهانه
گهی دیدی زمین گه آسمانه.
(ویس و رامین).
در و دیوار و بوم و آسمانه
نگاریده بنقش چینیانه.(ویس و...
آسمانی
[سْ / سِ] (ص نسبی) سماوی. فلکی. سپهری. چرخی. گرزمانی. گردونی. || نجومی. احکامی. احکام نجومی :
ولیکن اتفاق آسمانی
کند تدبیرهای مرد باطل.منوچهری.
|| عِلوی: اجرام آسمانی. || آسمانی، آبی آسمانی؛ رنگ آبی روشن. || نوعی از آتش بازی. || ربانی. الهی. خدائی. لاهوتی. غیبی. طبیعی. قدرتی (باصطلاح عوام) :
وگر آسمانی جز...
آسمانی تیر
[سْ / سِ] (اِ مرکب) شهاب.
آسمند
[مَ] (اِ) دروغی که بقصد فریب گویند. || (ص) حیران. سرگشته. و بدین معنی شاید مصحف آسیمه باشد.
آسموسا
(یونانی، اِ) نوعی از مر و گویند گزر برّی.
آسموغ
(اِخ) نام دیوی از تابعان آهرمن که سخن چینی و دروغ گفتن میان دو کس و جنگ انداختن دو تن بدو متعلق است. (جهانگیری). آشموغ :
گفته اش جملگی دروغ بود
او سخن چین چو آسموغ بود.طیان.
چنین قصه ها خود نباشد دروغ
نماند بافسانهء آسموغ.
؟(از کتاب موسوم بخرم بهشت، از انجمن آرا).
آسن
[سِ] (ع ص) طعم بگشته. (مهذب الاسماء). طعم بگردانیده. بگردیده. مزه و بوی گردانیده. طعم بگردیده. گشته. گندیده (آب). آجن.
آسنستان
[سِ نِ] (اِخ) نام پدرزن وامق که سرانجام وامق او را بکشت :
بفرمود تا آسنستان پگاه
بیامد به نزدیک رخشنده ماه.عنصری(1).
(1) - ظاهراً عنصری افسانه ای یونانی را از ترجمهء ابوریحان (از اصل سریانی یا سانسکریت آن یا زبانی دیگر) به فارسی ترجمه کرده و بشعر آورده است. اصل این کتاب...
آس نیکه
[کَ / کِ] (اِ مرکب) مورْد، یا گیاهی شبیه بکف دست و در طب بکار است و در اعمال قویتر از برگ و ثمر مورْد است.
آسو
(اِ) راسو. || کفش و نعلین. || سوی و جانب. (بادّعای بعض فرهنگهای نو. و این کلمه در برهان و جهانگیری نیست).
آسو
(اِ) نام شرابی مسکر که بهند کنند از قند سیاه و پوست مغیلان. (مخزن الادویه).
آسو
(اِخ) نام محلی در راه لار به لنگه میان کوخرد و کررضائی.
آسودگی
[دَ / دِ] (حامص) آرامش. آرامی. نرمی. آهستگی. فراغ بال. جمعیت خاطر. راحت. استراحت. سبات. بی رنجی :
بباشیم بر آب و چیزی خوریم
وزآن پس به آسودگی بگذریم.فردوسی.
خود و ویژگان بر هیونان چست
بباید به آسودگی راه جست.فردوسی.
به آسودگی روز بر سر رسید
بسی لشکر از هر سوئی دررسید.فردوسی.
از آن پس ز اسبان...
آسودگی خاطر
[دَ / دِ یِ طِ] (ترکیب اضافی، اِمص مرکب) فراغ بال. بی اضطرابی. سکون و اطمینان دل.
آسودن
[دَ] (مص) آرمیدن. مستریح شدن. راحت. استراحت یافتن. استجمام. استرواح. اَون :
نخفت و نیاسود تا بامداد
از اندیشه بر دل نیامدْش یاد.فردوسی.
بخواب و به آسایش آمد شتاب
وزآن پس برآسود بر جای خواب.فردوسی.
زیر کبود چرخ بی آسایش
هرگز گمان مبر که بیاسائی.ناصرخسرو.
|| آرام گرفتن. سکون :
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را...
آسوده
[دَ / دِ] (ن مف / نف) فارغ. فراغ یافته :
نباید که آسوده باشد سپاه
نه آسوده از رنج تدبیر شاه.فردوسی.
چو از جنگ این لشکر آسوده شد
بلشکرگه شاه پرموده شد.فردوسی.
ببد شاه چندی بدان رزمگاه
چو آسوده شد شهریار و سپاه...فردوسی.
هر جا که دلی هست ز غم فرسوده ست
کس نیست که از رنج...