آزادوار
[زادْ] (اِخ) شهرکی است [ از خراسان بنواحی اسفراین ] اندر میان بیابان و بانعمت و بر راه گرگان. (حدودالعالم). و میوه خاصه انگور آن بخوبی مشهور است و یاقوت گوید شهری است در اول ناحیهء جوین یا گویان از طرف قومس از توابع نیشابور - انتهی. و مدفن سیدحسن...
آزاده
[دَ / دِ] (ص) آنکه بنده نباشد. حرّ. حرّه. آزاد. آزادمرد. مقابل بنده و عبد. ج، آزادگان :
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ارچه آزاده ایم.فردوسی.
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد.فردوسی.
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
گرفت از شما بنده هر کس که...
آزاده
[دَ] (اِخ) لقب نوذر، پادشاه پیشدادی. || نام کنیزکی چنگ زن، معشوقهء بهرام گور.
آزاده خو
[دَ / دِ] (ص مرکب) آزاده خوی. دارای خوی آزادگان :
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چه فرمان دهد شاه آزاده خوی؟فردوسی.
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
از آن نامداران آزاده خوی...
جهان را بمردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.فردوسی.
سپهبد فرستاد...
آزاده خوی
[دَ] (اِخ) نامی است که فریدون بزن تور داد :
زن سلم را کرد نام آرزوی
زن تور را نام آزاده خوی
زن ایرج نیک پی را سهی
کجا بد سهیلش بخوبی رهی.فردوسی.
آزاده دل
[دَ / دِ دِ] (ص مرکب)فارغ بال. || صالح. (برهان). || حلال زاده. (برهان).
آزاده سرو
[دَ / دِ سَرْوْ] (اِ مرکب) سرو آزاد :
یلی دید مانند آزاده سرو
برخ چون تذرو و میان همچو غَرْو.
فردوسی.
آزاده مرد
[دَ / دِ مَ] (ص مرکب) آزادمرد. آزاده. جوان مرد. فتی :
چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد.فردوسی.
بترسید شاپور آزاده مرد
دلش گشت پردرد و رخساره زرد.فردوسی.
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزاده مرد.فردوسی.
چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاد مادر!فرخی.
|| ایرانی...
آزاده مردم
[دَ / دِ مَ دُ] (ص مرکب)آزادمرد. آزاده مرد :
نهان در جهان چیست آزاده مردم
نبینی نهان را به بینی عیان را.ناصرخسرو.
آزاده مردی
[دَ / دِ مَ] (حامص مرکب)آزادمردی. چگونگی و صفت آزاده مرد.
آزاده وار
[دَ / دِ] (ص مرکب، ق مرکب)آزادوار. با صفت آزاده. چون آزاده :
گشاده درِ هردو آزاده وار(1)
میانْ کوی کندوری افکنده خوار.ابوشکور.
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن عادت و خوی آزاده وار.فرخی.
(1) - رجوع به آزادوار شود.
آزادی
(حامص) عتق. حریت. اختیار. خلاف بندگی و رقیت و عبودیت و اسارت و اجبار. قدرت عمل و ترک عمل. قدرت انتخاب :
به آزادی است از خرد هر کسی
چنان چون ننالد(1) ز اختر بسی.فردوسی.
جانت آزادی نیابد جز بعلم و بندگی
گر بدین برهانْت باید رو بدین اندر نگر.
ناصرخسرو.
آزادی اندر بی حاجتی است....
آزادیخواه
[خوا / خا] (نف مرکب)طرفدار حکومت آزاد. آزادی طلب.
آزادیخواهی
[خوا / خا] (حامص مرکب) چگونگی و صفت آزادیخواه. آزادی طلبی.
آزادی طلب
[طَ لَ] (نف مرکب)آزادیخواه.
آزادی طلبی
[طَ لَ] (حامص مرکب)چگونگی و صفت آزادی طلب. آزادیخواهی.
آزاذوار
[زاذْ] (اِخ) نام شهری کوچک از اعمال جوین از سوی قومِس. آزادوار.
آزار
(اِمص، اِ) اَذا. ایذاء. اذیت. اذاه. رنج که دهند. رنجگی. عذاب. شکنجه. عقوبت. آسیب. گزند :
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.رودکی.
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار [ و ] گزند.رودکی.
پسندش نیامد همی کار من
بکوشد برنج و به آزار من.فردوسی.
نیامدْش با مغز گفتار اوی
سرش تیزتر...
آزارتلخه
[تَ خَ / خِ] (اِ مرکب) یرقان. زردی (نام نوعی از بیماری).
آزار دادن
[دَ] (مص مرکب) رنج و درد و الم دادن. آزردن. اذیت کردن. ایذاء. آزار کردن. رنجانیدن.