آزاده
[دَ / دِ] (ص) آنکه بنده نباشد. حرّ. حرّه. آزاد. آزادمرد. مقابل بنده و عبد. ج، آزادگان :
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ارچه آزاده ایم.فردوسی.
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد.فردوسی.
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
گرفت از شما بنده هر کس که خواست.
اسدی.
سیرت و کردار، گر آزاده ای
بر سنن و سیرت احرار کن.ناصرخسرو.
آزاده ای که جوید نام نکو بشعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها.
مسعودسعد.
هست زیر فلک گردنده
قانع آزاده و طامع بنده.جامی.
|| آزادکرده. مُحرّر. مولی. مُعتق :
بریدی سر ساوه شاه آنکه مهر
بر او داشت تا بود گردان سپهر
سپاهی بدانگونه کردی تباه
که بخشایش آرد همی هور و ماه
از آن شاه جنگی منم یادگار
مرا هم چنان دان که کُشتی بزار
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
بناچار گردن ورا داده ایم
بمان تا بمانم بدهر اندکی
کز آزادگان تو باشم یکی.فردوسی.
|| گهری. اصیل. نجیب. شریف. کریم. از طبقهء اشراف. به نسب :
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.رودکی.
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهریّ و پرهنر آزاده بود
شد بگرمابه درون یک روز غوشت
بود فربیّ و کلان و خوب گوشت.
رودکی (از سندبادنامه).
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.خسروی.
چو گشتاسب برشد بتخت پدر
که فرّ پدر داشت و بخت پدر
بسر برنهاد آن پدرداده تاج
که زیبنده باشد به آزاده تاج.دقیقی.
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.دقیقی.
پس و پیش گرد اندر آزادگان
همی رفت [ نوشیروان ] تا آذرآبادگان.
فردوسی.
چو آمد [ سیاوش ] بر کاخ کاووس شاه
خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر و بوی خوش
بشد پیش او دست کرده بکش
بهر گنج بر سیصد استاده بود
میانْ در سیاووش آزاده بود.فردوسی.
همان نیز گودرز کشوادگان
سر نامداران و آزادگان
بکین سیاوش ده ودوهزار
بیاورد برگستوانور سوار
چنین گفت با ماهیار آرزوی
که ای پیر آزادهء نیکخوی.فردوسی.
حسین قتیب است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان.فردوسی.
ز پیوند مهراب و از مهر زال
وز آن هر دو آزادهء ناهمال (کذا).فردوسی.
بطوس و بگودرز کشوادگان
بگیو و بگرگین و آزادگان.فردوسی.
بزرگان و آزادگان را بشهر
ز نیکیت باید که یابند بهر.فردوسی.
بفرمود تا پیشش آزادگان
ببستند و گردان لشکر میانفردوسی.
به آزادگان گفت پشت سپاه
که ای نامداران و شیران شاه.فردوسی.
از آزادگان هرکه دیدی براه
بپرسیدی از نامدار سپاه.فردوسی.
پس آزاده نستور پور وزیر
به پیش افکند اسب چون نرّه شیر.فردوسی.
بیامد بدرگاهِ آزاده شاه
کمربسته و برنهاده کلاه.فردوسی.
من از دخت خاقان فرستاده ام
نه جنگی کسی ام نه آزاده ام.فردوسی.
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
بکینش کند تیز اسب سیاه.فردوسی.
کنون چیست پاسخ فرستاده را
چه گوئیم مهراب آزاده را؟فردوسی.
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد.فردوسی.
بچیز تو او ساز مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند.فردوسی.
ز دهقان و تازیّ و پرمایگان
زنان بزرگان و آزادگان
از آن مهتران چار زن برگزید
که اندر گهر بد نژادش پدید.فردوسی.
بیامد پس آزاده شیرو چو گرد
دلش گشت پرخون و رخسار زردفردوسی.
برادر دو بودش [ فریدون را ] دو فرخ همال
از او هر دو آزاده، مهتر بسال.فردوسی.
بزرگان و آزادگان را بخوان
بجشن و بسور و به رای و به خوان.
فردوسی.
بپالیز زیر گل افشان درخت
بخفت آن سه آزادهء نیکبخت.
فردوسی.
چو تاج بزرگی بسر برنهاد
از او شاد شد تاج و او نیز شاد
کجا بود از گیتی آزاده ای
خداوند تاج و کیان زاده ای.فردوسی.
از ایران هر آنکس که گوزاده بود
دلیر و خردمند و آزاده بود
بفرمود [ کاوس ] تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
ندیده ست هرگز چنو هیچ زایر
عطابخشی آزادهء زرفشانی.فرخی.
کریم است و آزاده و تازه روئی
جوان است و آهسته و باوقاری.فرخی.
گفتا چه خوانم این شه آزاده را به نام
گفتم یمین دولت محمود دین پناه.فرخی.
آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی
با فرّ شهنشاهی و با زیب سواری(1).فرخی.
او تکیه کرده بر چمن و باغ پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان بپای.فرخی.
دل بدان یافته ای زآنکه نکو دانی خواند
مدحت خواجهء آزاده بالفاظ دری.فرخی.
ابوالفتح کآزادگان جهان
شدستند بر جود او مفتتن.فرخی.
آزاده برکشیدن و رادان رسوم اوست
وآزادگی نمودن و رادی شعار او.فرخی.
همه آن گوید کآزاده ای از غم برهد
کارِ دشوار شود بر دل سلطان آسان.فرخی.
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام.فرخی.
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در.فرخی.
کریم طبعی آزادهء خداوندی
که خلق یکسر از او شاکرند و او مشکور.
فرخی.
ترا به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتی است بر آزادگان همه هموار.فرخی.
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
زین روی ترا گویم کآزادهء نابی.فرخی.
جرعه بر خاک همی ریزم از جام شراب
جرعه بر خاک همی ریزد آزاده ادیب.
منوچهری.
دگر آزادگان و نامداران
بزرگان و دلیران و سواران.(ویس و رامین).
نباشد هیچ بیگانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر.(ویس و رامین).
کجا چون برد [ شاه موبد ] لشکرگه به آمل
همه شب خورد با آزادگان مل.
(ویس و رامین).
چنان دان که آن لائی نیک فال
که یعقوب را بود شایسته خال
دو آزاده دخت دلارام داشت
کز آن هر دو دختر جهان نام داشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست.
ناصرخسرو.
اگر جفت آزی نه آزاده ای
ازیرا که این زآن و آن زین جداست.
ناصرخسرو.
نیست آزاده را قبانمدی
که همش پاره برندوخته اند.خاقانی.
گفتهء آنهاست که آزاده اند
کاین دو ز یک اصل و نسب زاده اند.نظامی.
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان بند از او برگرفت.سعدی.
که زشت است در چشم آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان.سعدی.
گر سفله بمال و جاه از آزاده به است
سگ نیز بصید از آدمیزاده به است.سعدی.
کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم میان به خدمت آزادگان بسته. (گلستان).
هست ارادت برِ هر آزاده
ترک ماکان علیه العاده.جامی.
|| ولیّ. صالح. حلال زاده. (از تحفه السعاده). || رها. مستخلص. یله :
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
حافظ.
|| خاضع :
سعدی افتاده ای است آزاده
کس نیاید بجنگ افتاده.سعدی(2).
|| فارغ. || بی بار :
زایران را هم از او نعمت و هم دانش (کذا)
وآنگه از منت آزاده دل و گردن
گر همه نعمت یک روز بما بخشد
ننهد منت بر ما و پذیرد من.فرخی.
|| آسوده. مرفّه. شاد :
چون ترا می بینم از آزادگان
کی شناسی درد کارافتادگان؟عطار.
و رجوع به آزادگی شود. || پهلوان. سرسپاه :
چو ویرو دید گردان را چنین زار
بگرد قارن اندر کشته بسیار
بگفت آزادگانش را به تندی
که از جنگ آوران زشت است کندی.
(ویس و رامین).
|| وارسته :
لبی نان خشک و دمی آب سرد
همین بس بود قوت آزاده مرد.فردوسی.
گر آزاده ای بر زمین خسب و بس
مکن بهر قالی زمین بوس کس.سعدی.
مرد آزاده بگیتی نکند میل دو کار
تا همه عمر وجودش بسلامت باشد
زن نخواهد اگرش دختر قیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد.ابن یمین.
|| لقب خاص ایرانیان بوده است و جز ایرانی حتی پادشاهان ملل دیگر را این نام نمیداده اند. آن گاه که کردیه خواهر بهرام چوبینه ازدواج خاقان چین را نمیپذیرد یلان سینه او را برای گستهم سردار ایرانی خواستاری میکند و کردیه تن درمیدهد :
یلان سینه با کردیه گفت زن
بگیتی ترا دیده ام رای زن
ز خاقان [ پرموده شاه ] کناره گزیدی سزید
که رأی تو آزادگان را گزید
چه گوئی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یل باسپاه
بدو گفت شوئی کز ایران بود
از او تخمهء ما نه ویران بود.فردوسی.
همی رای زد جنگ را با سپاه
بدینگونه تا گشت گیتی سیاه
بخفتند ترکان و آزادگان
جهان شد جهانجوی را رایگان.فردوسی.
ز جائی که آمد فرستاده ای
ز ترک و ز رومیّ و آزاده ای
از او مرزبان آگهی داشتی
چنین کارها خوار نگذاشتی.فردوسی.
ج، آزادگان. و رجوع به آزادمرد و آزاده مرد شود.
|| اسب گرانمایه. اسب پادشاهان. طِرف. (زمخشری).
- سرو آزاده؛ سرو آزاد :
بشکست و بکند سرو آزاده
بنشاند بجای او سپیداری.ناصرخسرو.
و ظاهراً مراد از سرو آزاده، صنوبر و چلغوزه باشد.
- سوسن آزاده؛ سوسن آزاد. سوسن سفید :
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندر این دیر کهن، کار سبکباران خوش است.
حافظ.
نهفته سوسن آزاده در میان چمن
بگوش رهزن دی گفت از زبان بهار
بیار پیرهن شاهدان بستان را
وگرنه می کندت بید، گربه در شلوار.امیدی.
- امثال: آزاده را میازار و چون بیازردی بیوزن.(قابوسنامه).
نباشد هیچ آزاده ستم بر.(ویس و رامین).
(1) - یاء سواری یاء مصدری است نه خطاب.
(2) - چنانکه در معنی کلمات آزاد و آزاده و آزادمرد و آزاده مرد و آزادگان گفته شد گاهی این کلمات به صورت اطلاق معنی ایرانی میدهد و باز دیده می شود که در این بیت سعدی و نظائر آن آزاد و آزاده به معنی خاضع و فروتن و مانند آن آمده است، و نیز در گرشاسبنامهء اسدی در مقام حماسه خطاب بترکان یا مردم چین میگوید :
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
گرفت از شما بنده هر کس که خواست.
و در نامهء تنسر در دو مورد آمده است: «و از این است که ما را خاضعین نام نهادند». (چ تهران 1311 ه . ش. ص28 س1). «و جزو چهارم این زمین، که منسوبست بپارس و لقب بلادالخاضعین». (ص40 س9). از مجموع گفته های فوق و مقایسهء آن ها با یکدیگر گمان میکنم کلمهء خاضعین نامهء تنسر ترجمهء کلمهء آزاد است یعنی همان کلمه ای که لقب ایرانیان بوده است و باز می بینیم که یکی از معانی آزاد، سرو یا نوعی از سرو است و صورت سرو یا سرو سرافکنده از زمانهای باستانی تا امروز در ابنیه و ظروف و جامه ها پوشیدنی و گستردنی ایرانی و جقّه و تِلِتاج شاهان مَثَل رمز و نشان و نمایندهء ملی ما، بنظر می آید و چنین مینماید که حکایت از راستی و فروتنی میکند و بعید نیست که اصل کلمهء آس و اُست (نام قومی از ایرانیان ساکن قفقاز و قریه ای بفارس و آذربایجان و چند موضع دیگر) نیز، همان آزاد و مؤید دیگر این دعوی باشد. و نیز آزادان، نام دو موضع، باز این مدعا را تأیید میکند.
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ارچه آزاده ایم.فردوسی.
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد.فردوسی.
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
گرفت از شما بنده هر کس که خواست.
اسدی.
سیرت و کردار، گر آزاده ای
بر سنن و سیرت احرار کن.ناصرخسرو.
آزاده ای که جوید نام نکو بشعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها.
مسعودسعد.
هست زیر فلک گردنده
قانع آزاده و طامع بنده.جامی.
|| آزادکرده. مُحرّر. مولی. مُعتق :
بریدی سر ساوه شاه آنکه مهر
بر او داشت تا بود گردان سپهر
سپاهی بدانگونه کردی تباه
که بخشایش آرد همی هور و ماه
از آن شاه جنگی منم یادگار
مرا هم چنان دان که کُشتی بزار
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
بناچار گردن ورا داده ایم
بمان تا بمانم بدهر اندکی
کز آزادگان تو باشم یکی.فردوسی.
|| گهری. اصیل. نجیب. شریف. کریم. از طبقهء اشراف. به نسب :
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.رودکی.
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهریّ و پرهنر آزاده بود
شد بگرمابه درون یک روز غوشت
بود فربیّ و کلان و خوب گوشت.
رودکی (از سندبادنامه).
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.خسروی.
چو گشتاسب برشد بتخت پدر
که فرّ پدر داشت و بخت پدر
بسر برنهاد آن پدرداده تاج
که زیبنده باشد به آزاده تاج.دقیقی.
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.دقیقی.
پس و پیش گرد اندر آزادگان
همی رفت [ نوشیروان ] تا آذرآبادگان.
فردوسی.
چو آمد [ سیاوش ] بر کاخ کاووس شاه
خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر و بوی خوش
بشد پیش او دست کرده بکش
بهر گنج بر سیصد استاده بود
میانْ در سیاووش آزاده بود.فردوسی.
همان نیز گودرز کشوادگان
سر نامداران و آزادگان
بکین سیاوش ده ودوهزار
بیاورد برگستوانور سوار
چنین گفت با ماهیار آرزوی
که ای پیر آزادهء نیکخوی.فردوسی.
حسین قتیب است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان.فردوسی.
ز پیوند مهراب و از مهر زال
وز آن هر دو آزادهء ناهمال (کذا).فردوسی.
بطوس و بگودرز کشوادگان
بگیو و بگرگین و آزادگان.فردوسی.
بزرگان و آزادگان را بشهر
ز نیکیت باید که یابند بهر.فردوسی.
بفرمود تا پیشش آزادگان
ببستند و گردان لشکر میانفردوسی.
به آزادگان گفت پشت سپاه
که ای نامداران و شیران شاه.فردوسی.
از آزادگان هرکه دیدی براه
بپرسیدی از نامدار سپاه.فردوسی.
پس آزاده نستور پور وزیر
به پیش افکند اسب چون نرّه شیر.فردوسی.
بیامد بدرگاهِ آزاده شاه
کمربسته و برنهاده کلاه.فردوسی.
من از دخت خاقان فرستاده ام
نه جنگی کسی ام نه آزاده ام.فردوسی.
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
بکینش کند تیز اسب سیاه.فردوسی.
کنون چیست پاسخ فرستاده را
چه گوئیم مهراب آزاده را؟فردوسی.
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد.فردوسی.
بچیز تو او ساز مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند.فردوسی.
ز دهقان و تازیّ و پرمایگان
زنان بزرگان و آزادگان
از آن مهتران چار زن برگزید
که اندر گهر بد نژادش پدید.فردوسی.
بیامد پس آزاده شیرو چو گرد
دلش گشت پرخون و رخسار زردفردوسی.
برادر دو بودش [ فریدون را ] دو فرخ همال
از او هر دو آزاده، مهتر بسال.فردوسی.
بزرگان و آزادگان را بخوان
بجشن و بسور و به رای و به خوان.
فردوسی.
بپالیز زیر گل افشان درخت
بخفت آن سه آزادهء نیکبخت.
فردوسی.
چو تاج بزرگی بسر برنهاد
از او شاد شد تاج و او نیز شاد
کجا بود از گیتی آزاده ای
خداوند تاج و کیان زاده ای.فردوسی.
از ایران هر آنکس که گوزاده بود
دلیر و خردمند و آزاده بود
بفرمود [ کاوس ] تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
ندیده ست هرگز چنو هیچ زایر
عطابخشی آزادهء زرفشانی.فرخی.
کریم است و آزاده و تازه روئی
جوان است و آهسته و باوقاری.فرخی.
گفتا چه خوانم این شه آزاده را به نام
گفتم یمین دولت محمود دین پناه.فرخی.
آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی
با فرّ شهنشاهی و با زیب سواری(1).فرخی.
او تکیه کرده بر چمن و باغ پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان بپای.فرخی.
دل بدان یافته ای زآنکه نکو دانی خواند
مدحت خواجهء آزاده بالفاظ دری.فرخی.
ابوالفتح کآزادگان جهان
شدستند بر جود او مفتتن.فرخی.
آزاده برکشیدن و رادان رسوم اوست
وآزادگی نمودن و رادی شعار او.فرخی.
همه آن گوید کآزاده ای از غم برهد
کارِ دشوار شود بر دل سلطان آسان.فرخی.
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام.فرخی.
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در.فرخی.
کریم طبعی آزادهء خداوندی
که خلق یکسر از او شاکرند و او مشکور.
فرخی.
ترا به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتی است بر آزادگان همه هموار.فرخی.
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
زین روی ترا گویم کآزادهء نابی.فرخی.
جرعه بر خاک همی ریزم از جام شراب
جرعه بر خاک همی ریزد آزاده ادیب.
منوچهری.
دگر آزادگان و نامداران
بزرگان و دلیران و سواران.(ویس و رامین).
نباشد هیچ بیگانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر.(ویس و رامین).
کجا چون برد [ شاه موبد ] لشکرگه به آمل
همه شب خورد با آزادگان مل.
(ویس و رامین).
چنان دان که آن لائی نیک فال
که یعقوب را بود شایسته خال
دو آزاده دخت دلارام داشت
کز آن هر دو دختر جهان نام داشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست.
ناصرخسرو.
اگر جفت آزی نه آزاده ای
ازیرا که این زآن و آن زین جداست.
ناصرخسرو.
نیست آزاده را قبانمدی
که همش پاره برندوخته اند.خاقانی.
گفتهء آنهاست که آزاده اند
کاین دو ز یک اصل و نسب زاده اند.نظامی.
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان بند از او برگرفت.سعدی.
که زشت است در چشم آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان.سعدی.
گر سفله بمال و جاه از آزاده به است
سگ نیز بصید از آدمیزاده به است.سعدی.
کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم میان به خدمت آزادگان بسته. (گلستان).
هست ارادت برِ هر آزاده
ترک ماکان علیه العاده.جامی.
|| ولیّ. صالح. حلال زاده. (از تحفه السعاده). || رها. مستخلص. یله :
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
حافظ.
|| خاضع :
سعدی افتاده ای است آزاده
کس نیاید بجنگ افتاده.سعدی(2).
|| فارغ. || بی بار :
زایران را هم از او نعمت و هم دانش (کذا)
وآنگه از منت آزاده دل و گردن
گر همه نعمت یک روز بما بخشد
ننهد منت بر ما و پذیرد من.فرخی.
|| آسوده. مرفّه. شاد :
چون ترا می بینم از آزادگان
کی شناسی درد کارافتادگان؟عطار.
و رجوع به آزادگی شود. || پهلوان. سرسپاه :
چو ویرو دید گردان را چنین زار
بگرد قارن اندر کشته بسیار
بگفت آزادگانش را به تندی
که از جنگ آوران زشت است کندی.
(ویس و رامین).
|| وارسته :
لبی نان خشک و دمی آب سرد
همین بس بود قوت آزاده مرد.فردوسی.
گر آزاده ای بر زمین خسب و بس
مکن بهر قالی زمین بوس کس.سعدی.
مرد آزاده بگیتی نکند میل دو کار
تا همه عمر وجودش بسلامت باشد
زن نخواهد اگرش دختر قیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد.ابن یمین.
|| لقب خاص ایرانیان بوده است و جز ایرانی حتی پادشاهان ملل دیگر را این نام نمیداده اند. آن گاه که کردیه خواهر بهرام چوبینه ازدواج خاقان چین را نمیپذیرد یلان سینه او را برای گستهم سردار ایرانی خواستاری میکند و کردیه تن درمیدهد :
یلان سینه با کردیه گفت زن
بگیتی ترا دیده ام رای زن
ز خاقان [ پرموده شاه ] کناره گزیدی سزید
که رأی تو آزادگان را گزید
چه گوئی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یل باسپاه
بدو گفت شوئی کز ایران بود
از او تخمهء ما نه ویران بود.فردوسی.
همی رای زد جنگ را با سپاه
بدینگونه تا گشت گیتی سیاه
بخفتند ترکان و آزادگان
جهان شد جهانجوی را رایگان.فردوسی.
ز جائی که آمد فرستاده ای
ز ترک و ز رومیّ و آزاده ای
از او مرزبان آگهی داشتی
چنین کارها خوار نگذاشتی.فردوسی.
ج، آزادگان. و رجوع به آزادمرد و آزاده مرد شود.
|| اسب گرانمایه. اسب پادشاهان. طِرف. (زمخشری).
- سرو آزاده؛ سرو آزاد :
بشکست و بکند سرو آزاده
بنشاند بجای او سپیداری.ناصرخسرو.
و ظاهراً مراد از سرو آزاده، صنوبر و چلغوزه باشد.
- سوسن آزاده؛ سوسن آزاد. سوسن سفید :
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندر این دیر کهن، کار سبکباران خوش است.
حافظ.
نهفته سوسن آزاده در میان چمن
بگوش رهزن دی گفت از زبان بهار
بیار پیرهن شاهدان بستان را
وگرنه می کندت بید، گربه در شلوار.امیدی.
- امثال: آزاده را میازار و چون بیازردی بیوزن.(قابوسنامه).
نباشد هیچ آزاده ستم بر.(ویس و رامین).
(1) - یاء سواری یاء مصدری است نه خطاب.
(2) - چنانکه در معنی کلمات آزاد و آزاده و آزادمرد و آزاده مرد و آزادگان گفته شد گاهی این کلمات به صورت اطلاق معنی ایرانی میدهد و باز دیده می شود که در این بیت سعدی و نظائر آن آزاد و آزاده به معنی خاضع و فروتن و مانند آن آمده است، و نیز در گرشاسبنامهء اسدی در مقام حماسه خطاب بترکان یا مردم چین میگوید :
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
گرفت از شما بنده هر کس که خواست.
و در نامهء تنسر در دو مورد آمده است: «و از این است که ما را خاضعین نام نهادند». (چ تهران 1311 ه . ش. ص28 س1). «و جزو چهارم این زمین، که منسوبست بپارس و لقب بلادالخاضعین». (ص40 س9). از مجموع گفته های فوق و مقایسهء آن ها با یکدیگر گمان میکنم کلمهء خاضعین نامهء تنسر ترجمهء کلمهء آزاد است یعنی همان کلمه ای که لقب ایرانیان بوده است و باز می بینیم که یکی از معانی آزاد، سرو یا نوعی از سرو است و صورت سرو یا سرو سرافکنده از زمانهای باستانی تا امروز در ابنیه و ظروف و جامه ها پوشیدنی و گستردنی ایرانی و جقّه و تِلِتاج شاهان مَثَل رمز و نشان و نمایندهء ملی ما، بنظر می آید و چنین مینماید که حکایت از راستی و فروتنی میکند و بعید نیست که اصل کلمهء آس و اُست (نام قومی از ایرانیان ساکن قفقاز و قریه ای بفارس و آذربایجان و چند موضع دیگر) نیز، همان آزاد و مؤید دیگر این دعوی باشد. و نیز آزادان، نام دو موضع، باز این مدعا را تأیید میکند.