آزاددرخت
[زادْ، دِ رَ] (اِ مرکب)آزادِرَخْت. اَزادِرَخْت. نام درختی است عظیم، ثمرش شبیه به زعرور و بخوشه. تخمش مانند تخم زعرور، ثمر آن در آخر بهار رسد و مدتها بر درخت ماند و خوردنی نیست. برگش سبز مایل بسیاهی مثل برگ ترنج و خزان نمی کند گلش سرخ شبیه بخیری در...
آزادزاد
(ن مف مرکب / ص مرکب)نجیب زاده : تو مرا یک لطمه بزن، حارث گفت حاشا که من هرگز این کنم و هیچ آزادزاد پدر را لطمه نزند. (مجمل التواریخ).
آزادزن
[زَ] (اِ مرکب) حُرّه.
آزادشده
[شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)عتیق. معتق. آزادکرده. مَولی.
آزادکرد
[کَ] (ن مف مرکب) آزادکرده. آزادشده. عتیق. معتق. محرّر. مولی : همه گفتند ما فرمان تو کنیم و بنده و آزادکرد تو باشیم. (تاریخ سیستان).
من آزاد آزادکردان اویم
که بنده ست چو من هزاران هزارش.
ناصرخسرو.
آزادکرده
[کَ دَ / دِ] (ن نف مرکب)عتیق. مُعْتَق. محرَّر. مولی.
آزادکننده
[کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب)مُعْتِق. محرِّر. مولی.
آزادگان
[دَ / دِ] (اِ) جِ آزاده. احرار. جوانمردان :
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند
جان گرامی بجانش اندر پیوند...
دائم بر جان او بلرزم ازیراک
مادر آزادگان کم آرد فرزند.رودکی.
منم گیو گودرز کشوادگان
سر سرکشان پور آزادگان.فردوسی.
نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.فردوسی.
|| نُجبا : و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و...
آزادگی
[دَ / دِ] (حامص) حریت. جوانمردی. اصالت. نجابت. شرافت. مُرُوّت. مکرمت. (دستوراللغه). وارستگی. مردمی :
همه آزادگی و همت تو
قهر کرده ست مر کیانا را.
خسروانی یا خسروی.
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنهء آزادگی گلوی سؤال.منجیک.
بداد و دهش دل توانگر کنید
از آزادگی بر سر افسر کنید.فردوسی.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو...
آزادماهی
(اِ مرکب) اَزادماهی. قسمی ماهی بزرگ و لذیذ و در دریای خزر بسیار باشد. و رجوع به اَزادماهی شود.
آزادمرد
[مَ] (ص مرکب) آزاده. حرّ. (دهار). جوانمرد. اصیل. نجیب. صاحب نسب بلند. شریف. کریم. نبیل :
همه پهلوانان آزادمرد
بر او خواندند آفرینها بدرد.فردوسی.
بیامد سبک مرد افسون پژوه...
بنزد سه دانا و آزادمرد.فردوسی.
پدرْت آن جهاندار آزادمرد
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد.فردوسی.
خروشی برآمد ز ایران بدرد
از آن شهریاران آزادمرد.فردوسی.
یکی دشت با دیدگانْ...
آزادمرد
[مَ] (اِخ) لقب لهراسب. (مجمل التواریخ).
آزادمرد
[مَ] (اِخ) نام عامل حجاج بن یوسف ثقفی که شهر فسا را در فارس تجدید عمارت کرد و شکل آن را که مثلث بود بگردانید. (از نزهه القلوب).
آزادمردآباد
[مَ] (اِخ) نام قلعه ای محکم در نواحی همدان.
آزادمردان
[مَ] (اِ مرکب) جِ آزادمرد. احرار. نجبا. شرفا. نبلا.
آزادمردی
[مَ] (حامص مرکب)چگونگی و صفت آزادمرد. حریّت. مکرمت. نجابت. اصالت. کرم. مردمی :
گر ایدون که بر من نسازید بد
کنید آنچه زآزادمردی سزد...فردوسی.
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.فردوسی.
مردی و آزادمردی زو همی بوید بطبع
همچنان کز کلبهء عطار بوید مشک و بان.
فرخی.
از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم...
آزادمیوه
[وَ / وِ] (اِ مرکب) حلوا و نقلی باشد که از قند یا عسل و مغز بادام و نخود و پسته و فندق مقشر و خلال کرده کنند و آن را شکر بادام نیز گویند :
کعب الغزال دارد از بوی مشک سهمی
آزادمیوه دارد از قند سوده گردی.
بسحاق اطعمه.
|| نخود قندی...
آزادنامه
[مَ / مِ] (اِ مرکب) آزادی نامه. خط آزادی. نامهء آزادی. (از بهار عجم). لکن در فارسی فصیح مستعمل نیست. بلعمی در تاریخ و ابن بلخی در فارسنامه بکار برده اند.
آزادوار
[زادْ] (ص مرکب، ق مرکب) با خوی و خصلت آزادان. چون آزادمردان :
زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
بروز نیک کسان گفت غم مخور زنهار
بسا کسا که بروز تو آرزومند است.رودکی.
گشاده درِ هر دو آزادوار(1)
میانْ کوی کندوری افکنده خوار.ابوشکور.
(1) - رجوع به آزاده وار شود.
آزادوار
[زادْ] (اِ مرکب) نام لحن و نوائی از موسیقی :
صلصل باغی بباغ اندر همی نالد بدرد
بلبل راغی براغ اندر همی نالد بزار
این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان
وآن زند بر نایهای لوریان آزادوار.
منوچهری.
دستانهای چنگش سبزه بهار باشد
نوروز کیقبادی وآزادوار باشد.منوچهری.