آری
[ری ی] (ع اِ) آخیه. اَخیه. میخ آخور. (مهذب الاسماء). ستوربند. ج، اواریّ.
آری
(اِخ) نام یکی از طوایف چادرنشین بندپی از بخشهای مازندران.
آری.
(اِخ) آریا. نام ایالت قدیم ایران که امروز مشتمل بر خراسان شرقی و سیستان است و نام کرسی آن در قدیم آرتاکوآنا بوده است و اسکندر شهری به نام اسکندریّهء آره ایا در کنار هری رود بنا کرد و جمعیت و...
آریا
(اِخ) رجوع به آری شود.
آریائیان
(اِخ) این نام تقریباً به مجموع سپیدپوستان آسیا و اروپا اطلاق می شود. مؤلفین قدیم از آن نام برده و هرودوتس و بطلمیوس چند قوم را به نام آریائی ذکر کرده اند. تحقیقات عمیقه در پیرامون این کلمه در این اواخر آغاز شده و اختلافات بسیاری بمیان آمده است. در...
آریز
(اِخ) نام محلی براه سنندج و مریوان میان گردنهء آریز و تودار در 27هزارگزی سنندج.
آریستارک شامسی
[کِ مُ] (اِخ) نام ستاره شناسی یونانی در مائهء سیم ق.م. نخستین کس که به حرکت انتقالی زمین یعنی گردش آن به دور آفتاب و نیز حرکت وضعی آن یعنی گردیدن بر محور خویش پی برده است.
آریستفان
[تُ] (اِخ) اَریستفان. نام شاعر فکاهی مشهور آطنه (آتن) در مائهء پنجم ق.م. او در اشعار خود برسوم و آداب و عادات زمان سخت تاخته و نامه هائی از مضاحک چون نامهء غوکان، زنبوران، سواران، مرغان و مضحکهء باستانی و جز آن در این زمینه پرداخته است. و رجوع به...
آریسته
[تِ] (اِخ)(1) نام پسر اَفولُن. آموزندهء تربیت نحل.
(1) - Aristee.
آریغ
(اِ) کراهت و کینه یا نفرتی که از قول یا فعل کسی در دل گیرند. دل سردی :
آه از غم آن نگار بدمهر
کآریغ ز من بدل گرفته.خسروانی.
آزیغ را نیز بمعانی مذکوره در فرهنگها ضبط کرده اند و ظاهراً یکی تصحیف دیگریست.
آریم
(اِخ) نام قریه ای در خرهء خانقاه پی مازندران.
آریوس باغوس
(اِخ) رجوع به اَریوس باغوس شود.
آریه
[ری یَ] (ع اِ) (شاید از ریشهء فارسی آرواره) سوراخ که دندان در آن جای دارد. (بحرالجواهر). || آریّ. آخیه که چهارپایان را بدان بندند. معلف. ج، اواری.
آریه
[رِ یِ] (اِخ) نام سپهدار ایرانی طرفدار پادشاهی کوروش صغیر. این سپهدار در جنگ کوناکزا در 401 ق.م. فرمانده میسرهء سپاه بود. پس از شکست کوروش دوستی خود را با یونانیان نگاه داشت و نقشهء بازگشت ده هزار سرباز مزدور یونانی را او طرح کرد، لیکن عاقبت به اردشیر مِنُن...
آز
(اِ) زیاد جُستن. زیاده جوئی. افزون خواهی. افزون طلبی. خواهش بسیاری از هر چیز. طمع. ولع. حرص. شره. شُحّ. تنگ چشمی :
از فرط عطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن.ابوسلیک.
جاه است و قدر و منفعه آن را که طَمْع نه
عز است و صدر و مرتبه آن را که آز نیست.
خسروانی.
مکن...
آز
(اِخ) نام شهری است.
آزآذان
(اِخ) نام قریه ای به هرات. || نام قریه ای به اصفهان. آزادان. رجوع به آزادان شود.
آزآور
[وَ] (ص مرکب) حریص. مولَع. آزپرور. آزور.
آزا
(اِ) در فرهنگهای فرانسوی در ریشهء کلمهء آسافوتیدا(1) به معنی انقوزه مینویسند که اصل این کلمه از آزای فارسی به معنی راتیانج و رخبینه، و فوتیدای لاطینی بمعنای گنده است.
(1) - Asa-fatida. Assa-fatida.
آزاج
(ع اِ) جِ اَزَج. اوستانها. بناهای دراز. سغ ها.
آزاج
(اِخ) نام قریه ای از مَحالّ بغداد بر راه خراسان.