آزاردن
[دَ] (مص) (از پهلوی آزاریتن، بمعنی خستن و رنجانیدن) ایذاء. اذیت. رنجاندن. رنجه کردن. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. آزردن. آزار دادن. عذاب دادن. خرابی و ویرانی کردن. بریدن. خستن. ریش و افکار کردن. بخشم آوردن. آزرده شدن. رنجیدن :
آزار بیش بینی از گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.رودکی.
ای دل...
آزارده
[دَ / دِ] (ن مف / نف) آزرده شده.
آزارش
[رِ] (اِمص) آزار :
چنان داشتم ملک را پیش و پس
که آزارشی نامد از من بکس.نظامی.
(این کلمه جز در بیت مذکور دیده نشده و ظاهراً بتسامحی که از نظامی معهود است بقیاس بر سایر اسم های مصدر ساخته شده است).
آزار کردن
[کَ دَ] (مص مرکب) آزردن.
آزار گرفتن
[گِ رِ تَ] (مص مرکب) آزار گرفتن از کسی؛ از او رنجیده و دلتنگ شدن. به او خشم گرفتن :
همه بندگانیم و فرمان تراست
چه آزار گیری ز ما، جان تراست.فردوسی.
از این پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت و چون از روم بازگشت او را بازداشت مدتها تا از آن تنگی...
آزارمند
[مَ] (ص مرکب) صاحب آزار. علیل. بیمار. سقیم.
آزارنده
[رَ دَ / دِ] (نف) موذی. موجع. مولِم. متعب. شاق. مجحد.
آزار نمودن
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب)اظهار رنجش کردن: از ما نه بحقیقت آزاری نمود. (تاریخ بیهقی).
آزارود
(اِخ) نام محلی کنار راه چالوس و شهسوار(1) میان نشتاب رود و پلات کلا در 445500گزی طهران.
(1) - نام کنونی آن تنکابن است.
آزاری
(ص نسبی) آزارنده. زننده :
سخن در نامه آزاری چنان بود
که خون از حرفهای او چکان بود.
(ویس و رامین).
آزاری
(حامص) تألم. تأثر. توجع. رنج. الم :
ابی آنکه بد هیچ بیماریی
نه از دردها هیچ آزاریی.فردوسی.
آزاریدن
[دَ] (مص) آزرده شدن. || آزردن. آزرده کردن.
آزال
(ع اِ) جِ اَزَل.
-ازل الاَزال.؛
آزپرور
[پَ وَ] (نف مرکب) آزآور.
آزپیشه
[شَ / شِ] (ص مرکب) حریص:
برفتند [ گرگین و بیژن ] هر دو براه دراز
یکی آزپیشه [ گرگین ] یکی کینه ساز.
فردوسی.
آزج
[زُ] (ع اِ) جِ اَزَج. اوستانها. خانه های دراز. سغها.
آزجو
(نف مرکب) هویجو. آرزوجوی :
نکوهیده باشد جفاپیشه مرد
بگرد در آزجویان مگرد.فردوسی.
آزخ
[زَ] (اِ) واژو. (زمخشری). بالو. ثؤلول. کوک. اَژخ. زخ. زگیل. پالو. سگیل. وارو. و آن برآمدگیهای خرد باشد چندِ ماشی و بزرگتر، گوشتین برنگ پوست و غیرحساس که بر دستها و گاه بر روی افتد :
آن سرخ عِمامه بر سر او
چون آزخ زشت بر سر ...ـر.مرادی.
از راستی تو خشم خوری...
آزدار
(نف مرکب) آزمند. آزور. ولوع. حریص. مولع.
آزدف
[دَ] (اِ) رجوع به اَزدف شود.