آزدن
[زْ / زَ / زِ دَ] (مص) آژدن. رجوع به آژدن شود. || بی قرار[ ی کردن ]. (مؤیدالفضلاء) :
تا هزارآوا از سرو برآورد آواز
گوید او را مزن ای باربد رودنواز
که بزاریّ وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز
تو بدو گوی که ای...
آزده
[زْ / زَ / زِ دَ / دِ] (ن مف) رجوع به آژده شود.
آزر
[زَ] (اِمص، اِ) مخفف آزار. (برهان). || (ص) کج طبع. (برهان).
آزر
[زَ] (فعل امر) صیغهء امر از آزردن :
نگار و صورت آن بت به هند و چین در هم
شکست خامهء مانی و رندهء آزر
نگار آزر و مانی غلام صورت اوست
ز من بدین که بگفتم گر آزری آزر.سوزنی.
آزر
[زَ] (ع ص) اسبی که هر دو ران سپید دارد و دو پای پیشین سیاه یا برنگی دیگر. || اسب که سرین وی سپید بود. (مهذب الاسماء). || دشنام گونه ای که معنی آن کج طبع یا لنگ یا خرف یا مخطی است.
آزر
[زَ] (اِخ) نام پدر ابراهیم پیغامبر علیه السلام. و او را آزر بت گر و آزر بت تراش نیز گویند :
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
ابراهیم را چه زیان که آزر پدر اوست و آزر را چه سود که ابراهیم پسر اوست؟ (خواجه عبدالله انصاری).
نگار...
آزر
[زَ] (اِخ) نام ناحیه ای میان سوق اهواز [ خوزیان واچار ] و رامهرمز. || مدینهء آزر؛ نام شهری بوده میان بصره و کوفه، و آن را اَطد و اَطط نیز می نامیده اند.
آزرد
[زَ] (مص مرخم، اِمص) آزردگی. در شاهنامه های چاپی بیت ذیل دیده میشود :
منوچهر از این کار پردرد شد
ز مهراب و دستان پرآزرد شد.
(در جای دیگر این کلمه را ندیده ام و بیت را هم در شاهنامهء خطی و نسبهً معتمدی که در حدود 850 ه . ق. نوشته شده...
آزرد
[زَ] (اِ) رنگ. لون. گونه. آرنگ :
ابر فروردین بباران در چمن پرورد ورد
گشت خیری با فراق نرگسش آزرد زرد.
قطران.
بوستان از بانگ مرغان پرخروش زیر گشت
گلستان آزرد گوهر چون سریر میر گشت(1).
قطران.
(1) - این بیت را بعضی برای آزرد به معنی رنگ شاهد آورده اند و بعضی دیگر حقاً حدس زده...
آزردگی
[زَ دَ / دِ] (حامص) صدمه. جراحت. خستگی. || رنجگی. رنجیدگی. دلتنگی. دلخوری. || خشم. غضب.
آزردن
[زَ دَ] (مص) رنجیدن. دلگیر شدن. دلتنگ شدن. رنجیده شدن. متأثر گشتن. تأذّی. ملول شدن. متألم گردیدن. آزرده شدن. دلخور شدن :
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه این را از آن اندهی بود نیز.ابوشکور.
مشو شادمان گر بدی کرده ای
که آزرده گردی گر آزرده ای.فردوسی.
چو آگاهی آمد بهر مهتری
که بد مرزبان...
آزردنی
[زَ دَ] (ص لیاقت) اَزدَرِ آزردن. درخور آزردن.
آزرده
[زَ دَ / دِ] (ن مف / نف) رنجیده. ملول. رَنجه. دلتنگ. آزاردیده. رنج دیده. زیان رسیده :
گر این خواسته زو پذیرم همه
ز من گردد آزرده شاه و رَمه.فردوسی.
بسی گشتم آزرده از روزگار
ببخشد گناه مرا شهریار.فردوسی.
همیشه بداندیشت آزرده باد
بدانش روان تو پرورده باد.فردوسی.
که آزرده گشته ست از تو پدر
یکی پوزش...
آزرده پشت
[زَ دَ / دِ پُ] (ص مرکب)چاروائی که پشت او خسته و ریش شده باشد. || مجازاً، پیری پشت بخم کرده.
آزرده پشتی
[زَ دَ / دِ پُ] (حامص مرکب) چگونگی و صفت آزرده پشت.
آزرده جان
[زَ دَ / دِ] (ص مرکب)آزرده خاطر.
آزرده جانی
[زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)چگونگی و صفت آزرده جان.
آزرده خاطر
[زَ دَ / دِ طِ] (ص مرکب)رنجیده.
آزرده خاطری
[زَ دَ / دِ طِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی آزرده خاطر.
آزرده دل
[زَ دَ / دِ دِ] (ص مرکب)آزرده جان :
اگر برنخیزد به، آن مرده دل
که خسبند از او مردم آزرده دل.سعدی.