آذرپرست
[ذَ پَ رَ] (نف مرکب)آتش پرست. عابدالنار. گبر :
چو پیروزی شاهتان بشنوید
گزیتی به آذرپرستان دهید.فردوسی.
بر آن شهرها تازیان راست دست
که نه شاه ماند نه آذرپرست.فردوسی.
موبد آذرپرستان را دل من قبله شد
زآنکه عشقش در دل من آذر برزین نهاد.
معزّی.
بگفتا نگیرم طریقی بدست
که نشنیدم از پیر آذرپرست.سعدی.
آذرپرستی
[ذَ پَ رَ] (حامص مرکب)دین و عمل پرستیدن آذر.
آذرپیرا
[ذَ] (نف مرکب) سادن و خادم آتشکده.
آذرتش
[ذَ تُ] (اِ مرکب) بعض از فرهنگها این کلمه را ضبط کرده و معنی سمندر بدان داده و شعر ذیل را شاهد آورده اند :
درروَد بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم
همچو آذرتش به آتش همچو مرغابی بجوی.
منوچهری(1).
و بعضی آذرشین را همین معنی داده و به همین...
آذرجشن
[ذَ جَ] (اِ مرکب) نام عیدی از اعیاد فارسیان. رجوع به آذرخش شود.
آذرخ
[ ] (اِخ) شهری است بشام خرّم و بانعمت و اندر وی خارجیانند. (حدودالعالم). و این ظاهراً مصحف اَذْرُخ است که بنا بضبط یاقوت شهری است در اطراف شام.
آذر خراد
[ذَ رِ خَرْ را] (اِخ) در چند موضع از فردوسی به نام این آذر برمیخوریم لیکن در فرهنگها ضبط نشده است :
چنان دید در خواب کآتش پرست
سه آتش فروزان ببردی بدست
چو آذرگشسب و چو خراد و مهر
فروزان چو بهرام و ناهید چهر.فردوسی.
دل شاه از اندیشه آزاد گشت
سوی آذر رام و...
آذر خرداد
[ذَ رِ خُ] (اِخ) نام آتشکدهء شیراز است و بعضی آن را آتشکدهء پنجم از هفت آتشکدهء بزرگ دانسته اند. و نام مَلَکی است که باعتقاد فارسیان به محافظت این آتشکده مأمور است. (برهان قاطع). رجوع به آذر خرّاد شود :
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند شاه را...
آذرخرین
[ذَ خُ] (اِخ) آذر خرداد.
آذرخش
[ذَ رَ] (اِ) برق. صاعقه. آدرخش :
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
رودکی (از فرهنگ اسدی، خطی).
خصمت بود بجنگ خف و تیرت آذرخش
تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
اسدی.
|| در بعض فرهنگها سرمای سخت که در آن بیم هلاک بود و نام نهمین روز از ماه آذر.
آذرخش
[ذَ خُ] (اِ مرکب) نام روز آذر است از ماه آذر و فارسیان در این روز که نام ماه و نام روز مطابقت دارد جشن کنند و آتشکده ها را زینت دهند و در این روز موی ستردن و ناخن گرفتن و به آتش خانه شدن را نیک دانند.
آذر خورداد
[ذَ رِ خُرْ] (اِخ) رجوع به آذر خرداد شود.
آذر رام
[ذَ رِ] (اِخ) در بیت ذیل اگر تصحیفی راه نیافته باشد ظاهراً نام آتشکده ای بوده است :
دل شاه از اندیشه آزاد گشت
سوی آذر رام و خرّاد گشت.فردوسی.
آذر زردشت
[ذَ رِ زَ دُ] (اِخ) آذَرِ زَرْدهُشْت. نام آتشکدهء هفتم از هفت آتشکدهء بزرگ پارسیان :
پرستندهء آذر زردهشت
همی رفت با باژ و بَرْسَم بمشت
چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید.فردوسی.
ببلخ آمد و آذر زردهشت
بطوفان شمشیر چون آب کشت
بهار دل افروز در بلخ بود
کزو تازه گل را...
آذرسنج
[ذَ سَ] (اِ مرکب) پیرومتر(1). (فرهنگستان).
(فرانسوی)
(1) - Pyrometre
آذرشب
[ذَ شَ] (اِخ) نام فرشتهء موکل آتش که پیوسته در آتش است. || (اِ مرکب) سمندر :
در شود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم
همچو آذرشب به آتش همچو مرغابی بجوی.
منوچهری.
[ و خسروپرویز را بود ] دستارچهء آذرشب و آن از موی سمندر بافته بود. (مجمل التواریخ)....
آذرشسپ
[ذَ شَ] (اِخ) ظاهراً مخفف آذرگشسب یا آذرگشنسب باشد :
آب و آتش نخوانده او را اسب
آن صدف خواند و اینْش آذرشسب.سنائی.
و صاحب برهان میگوید نام فرشته ای است موکل بر آتش که پیوسته در میان آتش است. رجوع به آذرشب شود.
آذرشین
[ذَ] (اِ مرکب) سمندر. || حربا. و در بعض فرهنگها در شعر منوچهری بجای آذرشب آذرشین ضبط کرده و شعر را شاهد برای آذرشین آورده اند(1).
(1) - مؤلف در ذیل عنوان پنبهء کوهی چنین توضیح داده اند: «آذرشین و آذرشب هر دو غلط است و آذرشُب صحیح آن است».
آذرطوس
[ذَ] (اِخ) در وامق و عذرای عنصری نام مردی است که مادر عذرا را بدو داده بودند. (از فرهنگ اسدی، خطی) :
پدر داده بودش گه کودکی
به آذرطوس آن حکیم نکی (کذا)(1)
بمرگ خداوندش آذرطوس
تبه کرد مر خویشتن برفسوس.
عنصری (از فرهنگ اسدی، خطی)(2).
(1) - در فرهنگها: یکی.
(2) - برای اینکه وزن این...
آذرفرنبغ
[ذَ فَ رَمْ بَ] (اِخ) نام یکی از سه آتش مقدس روحانی است که برای حفظ جهان آفریده شده و آتشهای دیگر از این سه زاده است و آن دوی دیگر آذرگشنسب و آذر برزین مهر است.