آذرفروز
[ذَ فُ] (اِ مرکب) آتش افروز، و آن ظرفی سفالین است که بدان آتش را تیز کنند.
آذرفزا
[ذَ فَ] (اِ مرکب) آتش افروز. آذرفروز. آذرافزا. ظرفی سفالینه که مجاور آتش نیم افروخته نهند تیز کردن آنرا :
نفس را بعذرم چو انگیز کرد
چو آذرفزا آتشم تیز کرد.
رودکی.
|| مقراضی که آتش بدان تند و تیز کنند. || (نف مرکب) سادن و خادم آتشکده.
آذرکده
[ذَ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) آتشکده.
آذرکیش
[ذَ] (ص مرکب) آتش پرست. || (اِ مرکب) دین آتش پرستی.
آذرکیوان
[ذَ کَیْ] (اِخ) نام حکیمی از مردم استخر فارس، معاصر و معاشر میرفندرسکی، و بهندوستان معتقدان داشته.
آذرگشب
[ذَ گُ شَ] (اِخ) مخفف آذرگشسب.
آذرگشسب
[ذَ گُ شَ] (اِخ) مخفف آذرگشنسب، یکی از سه آتش مقدس حافظ جهان. || نام آتشکدهء گشتاسب است که در بلخ بوده، گنجهای گشتاسب نیز در آنجا بود، اسکندر آن را خراب کرده و گنجها برداشت، و بعضی گفته اند کتاب زند و اوستا نیز بدانجا بوده است. || (اِ...
آذرگشنسب
[ذَ گُ نَ] (اِخ) (از: آذر، آتش + گشن، نر یا بخواهش آمده + اسب، حیوان معروف) آذرگشسب.
آذرگل
[ذَ گُ] (اِ مرکب) نام گلیست برنگ سرخ شبیه بشقایق.
آذرگون
[ذَ] (اِ مرکب) (از: آذر، آتش + گون، فام) گلی است که آن را خجسته گویند، رنگش زرد بود و میانش سیاه. (فرهنگ اسدی، خطی) :
تا همی سرخ بود آذرگون
تا همی سبز بود سیسنبر...فرخی.
بهم بودند آنجا ویس و رامین
چو در یک باغ آذرگون و نسرین.
(ویس و رامین).
ز خون و تف...
آذرم
[ذَ] (اِ) نمدزین. زینی که از میان دونیم باشد. رجوع به آدرم و ادرم شود.
آذرم
[ذَ] (اِخ) نام قریه ای از قرای اذنه.
آذرماه
[ذَ] (اِ مرکب) آذرمه. نام ماه نهم از ماههای شمسی. نوبت آفتاب در این ماه مر برج قوس را باشد. (نوروزنامه). و مطابق است با تشرین ثانی. || آذرماه رومی یا سریانی مطابق است با فروردین ماه جلالی.
آذرمه
[ذَ مَهْ] (اِ مرکب) آذرماه :
وآن پرّ نگارینْش بر او بازنبندند
تا آذرمه بگذرد و آید آذار.منوچهری.
دست آذرمه از کمان هوا
تیرها زد چو ناوک دلدوز.ازرقی.
آذرمهر
[ذَ مِ] (اِخ) نام آتشکدهء نخستین از هفت آتشکدهء بزرگ ایرانیان. (از جهانگیری). و ظاهراً اصل آن آذر برزین مهر است : شب سوم باز چنین دید که آذرفرنبغ و آذرگشسب و آذر برزین مهر بخانهء ساسان فروزانند. (کارنامهء اردشیر).
آذرنگ
[ذَ رَ] (اِ) غم صعب. محنت صعب. (فرهنگ اسدی). درد. رنج. خدوگ. آدرنگ :
ز فرزند بر جان و تنْت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
ابوشکور.
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.ابوشکور.
مکن بیش از این در جدایی درنگ
که از غم بجانم رسید آذرنگ.خسروانی.
نباشد...
آذرنگی
[ذَ رَ] (ص نسبی) منسوب به آذرنگ. || آتشی. برنگ آتش :
سیه را سرخ چون کرد آذرنگی
چو بالای سیاهی نیست رنگی.نظامی.
آذرنوش
[ذَ] (اِخ) نوش آذر. نام آتشکدهء دوم از جملهء هفت آتشکدهء فارسیان.
آذروان
[ذَرْ] (ص مرکب، اِ مرکب) (از آثاروان) پیشوا و دستور مزدایسنی.
آذرولاش
[ذَ وَ] (اِخ) ششمین پادشاه سلسلهء اوّلِ آلِقارن (627-647 ه . ق.).