یک دندانه
[یَ / یِ دَ دا نَ / نِ] (ص مرکب) یکسان. (غیاث) (آنندراج). برابر. (آنندراج).
یک دندانه
[یَ / یِ دَ دا نَ / نِ] (ص مرکب) یکسان. (غیاث) (آنندراج). برابر. (آنندراج).
یک دندگی
[یَ / یِ دَ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی یک دنده. لجاج. عناد. (یادداشت مؤلف). بر یک پا ایستادن کسی است در پیشبرد سخن خود چه درست و چه نادرست و به تازی لجاجت خوانند. (آنندراج). ستیهندگی.
یک دندگی
[یَ / یِ دَ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی یک دنده. لجاج. عناد. (یادداشت مؤلف). بر یک پا ایستادن کسی است در پیشبرد سخن خود چه درست و چه نادرست و به تازی لجاجت خوانند. (آنندراج). ستیهندگی.
یک دنده
[یَ / یِ دَ دَ / دِ] (ص مرکب)سخت پایدار در عقیدهء خویش. لجوج. عنود. یک پهلو. که از رای خود بازنمی آید. ستیهنده. ستیزنده. مستبد به رأی. لجباز. خودرای. (یادداشت مؤلف). || (ق مرکب) به یک حال. بی تغییر وضع. آرام. یک نواخت: تا صبح یک دنده خوابید.
یک دو
[یَ / یِ دُ] (اِ مرکب) یک ودو. یک به دو. گفتگوی بی معنی. (ناظم الاطباء). بگونگو. مشاجره. || (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) عدد تقریبی و تردیدی. (یادداشت مؤلف). عدد مشکوک و مردد میان یک و دو. اندکی. لختی. چندی : هر روز من تنها پیش او شدمی...
یک دوم
[یَ / یِ دُ وُ / دُوْ وُ] (اِ مرکب)نصف. نیم. نیمه. از دو یکی. یک جزء از دو جزء. (یادداشت مؤلف).
یک دهان
[یَ / یِ دَ] (اِ مرکب) دهانی. یک دهن :
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک.مولوی.
|| (ق مرکب) به قدر مطلوب و کافی :
تا خنده بر بساط فریب جهان کنم
چون صبح یک دهان لب خندانم آرزوست.
صائب (از آنندراج).
یک دهم
[یَ / یِ دَ هُ] (اِ مرکب) ده یک. یک جزء از ده جزء. یک بخش از ده بخش چیزی یا عددی. عُشر. (از یادداشت مؤلف).
یک دهن
[یَ / یِ دَ هَ] (ق مرکب) به قدر یک دهان. به اندازهء یک دهن. دهانی :
زان زنخدان یک دهن حلوای سیب
گر دهد می دارم از جان بهترش.
میرزا صادق دستغیب (از آنندراج).
تا لب مشکل گشایت یک دهن خندیده است
نیشکر بی عقده روید از شکرزار دلم.
سالک یزدی (از آنندراج).
لاف برابری به...
یک دیده
[یَ / یِ دی دَ / دِ] (ص مرکب)یک چشم. واحدالعین :
این هفت قوارهء شش انگشت
یک دیدهء چاردست و نه پشت.نظامی.
|| (ق مرکب) به اندازهء یک دیده. پر و مملو. لفظ یک برای تعیین مقدار بود اگر کم باشد و اگر بیش باشد، بیش چون یک چمن و یک بیابان...
یکدیگر
[یَ / یِ گَ] (ضمیر مبهم مرکب)(1)یک و دیگر. (ناظم الاطباء). همدیگر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). این و آن. (ناظم الاطباء). یکدگر. همدگر. یکی و دیگری. با هم. (یادداشت مؤلف) : دو مهتر... بسی رنج بر خاطرهای پاکیزهء خویش نهادند تا چنان الفتی... به پای شد و آن یکدیگر را...
یک دیگران
[یَ / یِ گَ] (ضمیر مبهم مرکب) یکدیگر :
به تیغ و سنان و به گرز گران
بکشتند چندان ز یک دیگران.اسدی.
چنین گفت کاین بار رزمی گران
بسازید همپشت یک دیگران.
اسدی (گرشاسب نامه ص80).
یک ذره
[یَ / یِ ذَرْ رَ / رِ] (ق مرکب)مقدار بسیار خرد و اندک. (ناظم الاطباء).
یک راست
[یَ / یِ] (ق مرکب) مستقیم. مستقیماً. یک سر. بدون تمایل به چپ و راست. (یادداشت مؤلف): یک راست به طرف او رفت. || بی تأمل. بی تردید.
یکران
[یَ / یِ](1) (ص مرکب، اِ مرکب)اسب اصیل و خوب سرآمد را گویند. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان) :
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ یکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.عنصری.
شهباز به حسرت رسید هین
یکران مرا برنهید زین.ابوالفرج.
یکران بادپای تو چون آب خوش...
یک راه
[یَ / یِ] (ص مرکب) رونده در یک جاده. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) یک نوبت. یک بار.
یک راهگی
[یَ / یِ هَ / هِ] (ق مرکب)یک بارگی :
باش تا یک راهگی زیور ببندد بوستان
عاشقان را حیرت آرد نیکوان را اشتباه.
عثمان مختاری.
و رجوع به یک بارگی شود.
یک رای
[یَ / یِ] (ص مرکب) یک رأی. هم رای. با عقیدهء واحد. یکدل و یکزبان :
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
فرخی.
یکرخی
[یَ / یِ رُ] (اِ مرکب) نوعی از کمان باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء).