یکسو
[یَ / یِ] (اِ مرکب، ص مرکب) یک جهت. یک جانب. (از آنندراج). یک کنار. در یک کنار.
- از یک سو؛ از جهتی. از جانبی :
ز یکسو ملک را بر کار می داشت
ز دیگر سو نظر بر یار می داشت.نظامی.
|| به کنار. (ناظم الاطباء). دور. بافاصله. برکنار :
یکی تخت زرین...
یک سوار
[یَ / یِ سَ] (ص مرکب)یک سواره. دلاور. (ناظم الاطباء) :
نوروز دواسبه یک سواری ست
کآسیب به مهرگان برافکند.خاقانی.
|| سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست. (ناظم الاطباء). تک سواره. سپاهی داوطلب و دل انگیز. منفرد. چریک مستقل که وابسته به دسته ای و گروهی نباشد : سالاران...
یک سوارگان
[یَ / یِ سَ رَ / رِ] (اِ مرکب) جِ یک سواره، به معنی سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست. (یادداشت مؤلف) : یک سوارگان را همه در مضرت گرسنگی و بی ستوری می بینیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص628). حال غلامان این بود و یک...
یک سواره
[یَ / یِ سَ رَ / رِ] (ص نسبی) یک سوار. یکه سوار. بهادر. یکه تاز. (آنندراج). || یک سوار. چریک و سپاهی مستقل که وابسته به دسته و گروهی نیست. سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست :
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
هم آن یک...
یکسوکا
[یُ کُ] (اِخ)(1) شهر و بندری است به ژاپن در ناحیت هوند و بیش از دویست وپنجاه هزار تن جمعیت دارد. و از مراکز صنعتی ژاپن به شمار می رود. (از لاروس).
(1) - Yokosuka.
یک سوم
[یَ / یِ سِ وُ / سِوْ وُ] (اِ مرکب)سه یک. یک ثلث. ثلث. یک جزء از سه جزء چیزی.
یکسوم
[یَ] (ع ص) اکسوم. روضه یکسوم؛ مرغزار تر و تازه و نمناک. || مرغزار انبوه و برهم نشسته گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
یکسوم
[یَ] (اِخ) ابن ابرهه الاشرم. دومین ملک حبشی که بر یمن حکومت کرد. صاحب مجمل التواریخ والقصص می نویسد: «پس ابرهه بن الاشرم پادشاه گشت و او اصحاب الفیل است آنکه کید او در تفصیل بود و اندر عهد او مولود پیغامبر بود علیه السلام. از بعد او پسرش یکسوم...
یکسون
[یَ / یِ] (ص مرکب، ق مرکب)یکسان بود. (فرهنگ اسدی). یکسونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یکسان و برابر و هموار. (ناظم الاطباء) :
تویی آراسته بی آرایش
چه به کرباس و چه به خز یکسون.
بوشعیب (از فرهنگ اسدی).
مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته اند: لغت نامهء اسدی در اول و سپس سایر لغت نامه...
یکسونه
[یَ / یِ نَ / نِ] (ص مرکب، ق مرکب) به معنی یکسون است که برابر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). یکسان. (اوبهی). مساوی. هموار. (ناظم الاطباء). || همیشه و بردوام. (برهان) (از ناظم الاطباء). و رجوع به یکسون شود.
یکسونیدن
[یَ / یِ دَ] (مص جعلی مرکب) یکسانیدن و برابر کردن. (آنندراج). هموار کردن و برابر ساختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به یکسون شود.
یک سویه
[یَ / یِ سو یَ / یِ] (ص نسبی) یک سو. منسوب به یک سو. یک طرفه.
- یک سویه کردن؛ یکسو کردن. یکسو ساختن. فیصل کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب یکسو کردن در ذیل مدخل یکسو شود.
یک سی ام
[یَ / یِ اُ] (اِ مرکب) سی یک. یک حصه از سی حصه. یک جزء از سی جزء چیزی.
یک شاخ
[یَ / یِ] (ص مرکب، ق مرکب)که دارای یک شاخ باشد. که شاخی تنها دارد. || که یک شاخه دارد. که یک شعبه دارد. || بر یک دوش. با یک دوش. (یادداشت مؤلف). یک وری: فلان کس قبایش را یک شاخ روی شانه اش انداخته بود. (از فرهنگ لغات عامیانه).
-...
یک شبه
[یَ / یِ شَ بَ / بِ] (ص نسبی)هر چیز که بر او یک شب گذشته باشد چون طفل یک شبه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر
کاین طفل یک شبه ره صدساله می رود.
حافظ.
|| که شب اول زیستن یا پیدا آمدن او بود، چون هلال...
یکشبه
[یِ شَ بَ / بِ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 40000گزی شمال باختری نورآباد و 2000گزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه، با 120 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
یک شست
[یَ / یِ شَ] (ص مرکب)هم نشین باشد و کنایه از دو رفیق و دو مصاحب هم هست. (برهان) (از آنندراج). هم نشین. مجالس. مصاحب. دو رفیق. (ناظم الاطباء). یک نشست.
یک ششم
[یَ / یِ شِ شُ] (اِ مرکب)شش یک. سدس. یک از شش. یک سهم از شش سهم چیزی.
یک شصتم
[یَ / یِ شَ تُ] (اِ مرکب)شصت یک. یک جزء از شصت جزء. از شصت حصه یک حصه.
یک شکم
[یَ / یِ شِ کَ] (ق مرکب) به اندازهء شکم. به قدر شکم. آن مقدار که در یک نوبت خوردن سیری آرد.
- یک شکم سیر خوردن؛ خوردن چیزی آن قدر که یک شکم سیر تواند شد. (آنندراج) :
فلکش بر دهی نکرد امیر
که خورد یک شکم چغندر سیر.
میرزا طاهر وحید (از...