یکدش
[یَ دِ] (اِ) امتزاج و اتصال دو چیز را گویند با هم. (برهان) (آنندراج). امتزاج و اتصال. (ناظم الاطباء). اکدش. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). || (ص، اِ) اسبی را گویند که پدرش از جنسی و مادرش از جنس دیگر باشد. (از برهان) (آنندراج). اسبی که نژادش مختلط باشد. (ناظم الاطباء). همان...
یکدش
[یَ دِ] (اِ) امتزاج و اتصال دو چیز را گویند با هم. (برهان) (آنندراج). امتزاج و اتصال. (ناظم الاطباء). اکدش. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). || (ص، اِ) اسبی را گویند که پدرش از جنسی و مادرش از جنس دیگر باشد. (از برهان) (آنندراج). اسبی که نژادش مختلط باشد. (ناظم الاطباء). همان...
یک دفعه
[یَ / یِ دَ عَ / عِ] (ق مرکب)دفعهء واحد. و یک بار و یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک مرتبه. یک بار :
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی.
منوچهری.
|| یک بارگی و ناگهان. ناگهان. بغتهً. || بالتمام. تماماً. (ناظم الاطباء).
یک دفعه
[یَ / یِ دَ عَ / عِ] (ق مرکب)دفعهء واحد. و یک بار و یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک مرتبه. یک بار :
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی.
منوچهری.
|| یک بارگی و ناگهان. ناگهان. بغتهً. || بالتمام. تماماً. (ناظم الاطباء).
یکدک
[یَ دَ] (ص) آب و شیر گرم بود. (فرهنگ جهانگیری). آب و شیر و هر چیز را گویند که نیم گرم باشد. (برهان) (آنندراج).
یکدک
[یَ دَ] (ص) آب و شیر گرم بود. (فرهنگ جهانگیری). آب و شیر و هر چیز را گویند که نیم گرم باشد. (برهان) (آنندراج).
یکدگر
[یَ / یِ دِ گَ] (ضمیر مبهم مرکب)یکدیگر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). همدیگر. (یادداشت مؤلف). یکی با دیگری :
پذیره شدش زود فرزند شاه
چو دیدند مر یکدگر را به راه.دقیقی.
نهاده سر اندر سر یکدگر
چو شیران جنگی گرفته کمر.فردوسی.
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم نسبتی یکدگر راست راه.فردوسی.
گروهی اند که ندانند...
یکدگر
[یَ / یِ دِ گَ] (ضمیر مبهم مرکب)یکدیگر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). همدیگر. (یادداشت مؤلف). یکی با دیگری :
پذیره شدش زود فرزند شاه
چو دیدند مر یکدگر را به راه.دقیقی.
نهاده سر اندر سر یکدگر
چو شیران جنگی گرفته کمر.فردوسی.
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم نسبتی یکدگر راست راه.فردوسی.
گروهی اند که ندانند...
یکدل
[یَ / یِ دِ] (ص مرکب) متفق و متحد و یک جهت و هم خیال و هم نیت و هم قصد و موافق. (ناظم الاطباء). متحدالقول. صمیمی. مصافی. هم عقیده. همداستان. یک زبان. (یادداشت مؤلف) :
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز.فرخی.
چاکر یکدل و از شهر تو و...
یکدل
[یَ / یِ دِ] (ص مرکب) متفق و متحد و یک جهت و هم خیال و هم نیت و هم قصد و موافق. (ناظم الاطباء). متحدالقول. صمیمی. مصافی. هم عقیده. همداستان. یک زبان. (یادداشت مؤلف) :
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز.فرخی.
چاکر یکدل و از شهر تو و...
یکدله
[یَ / یِ دِ لَ / لِ] (ص نسبی) موافق و بی ریا و بی نفاق. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). صادق. (ناظم الاطباء). متفق. (غیاث). یکدل. صمیمی. (یادداشت مؤلف) :
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
ز ارج تو فرزانهء یکدله
همم حجله شد...
یکدله
[یَ / یِ دِ لَ / لِ] (ص نسبی) موافق و بی ریا و بی نفاق. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). صادق. (ناظم الاطباء). متفق. (غیاث). یکدل. صمیمی. (یادداشت مؤلف) :
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
ز ارج تو فرزانهء یکدله
همم حجله شد...
یکدلی
[یَ / یِ دِ] (حامص مرکب) اتحاد و یک جهتی. (آنندراج). موافقت. اتفاق. یگانگی. (ناظم الاطباء). صفا. مصافات. صمیمیت. خلوص. (یادداشت مؤلف) :
پرآشوب شد کشور سندلی
بدان نیکخواهی و آن یکدلی.فردوسی.
آن ره و آن یکدلی که با ملک او راست
موسی عمران ندیده بود ز هارون.فرخی.
دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی...
یکدلی
[یَ / یِ دِ] (حامص مرکب) اتحاد و یک جهتی. (آنندراج). موافقت. اتفاق. یگانگی. (ناظم الاطباء). صفا. مصافات. صمیمیت. خلوص. (یادداشت مؤلف) :
پرآشوب شد کشور سندلی
بدان نیکخواهی و آن یکدلی.فردوسی.
آن ره و آن یکدلی که با ملک او راست
موسی عمران ندیده بود ز هارون.فرخی.
دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی...
یک دم
[یَ / یِ دَ] (اِ مرکب، ق مرکب) یک نفس :
این است که از برای یک دم
در چارسوی امید و بیمیم.خاقانی.
|| یک لحظه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک لمحه. (ناظم الاطباء). لحظه ای. (یادداشت مؤلف) :
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش.نظامی.
بی ما تو به...
یک دم
[یَ / یِ دَ] (اِ مرکب، ق مرکب) یک نفس :
این است که از برای یک دم
در چارسوی امید و بیمیم.خاقانی.
|| یک لحظه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک لمحه. (ناظم الاطباء). لحظه ای. (یادداشت مؤلف) :
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش.نظامی.
بی ما تو به...
یک دمه
[یَ / یِ دَ مَ / مِ] (ص نسبی)ناپایدار و فانی و بی ثبات. (ناظم الاطباء).
- مقارنت یک دمه؛ مصاحبت و همدمی فانی.
|| یک دم. یک لحظه :
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سعدی.
یک دمه
[یَ / یِ دَ مَ / مِ] (ص نسبی)ناپایدار و فانی و بی ثبات. (ناظم الاطباء).
- مقارنت یک دمه؛ مصاحبت و همدمی فانی.
|| یک دم. یک لحظه :
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سعدی.
یک دندان
[یَ / یِ دَ] (ص مرکب)همسال. همسن. (یادداشت مؤلف) : نخست دارالاماره و مجلس الوزاره که آن درگاه بارگاه سلطان است مشتمل بر دیوانخانه های مرتب... و خدم و حواشی و جوانان یک رنگ و یک دندان نوخاسته. (ترجمهء محاسن اصفهان ص51).
یک دندان
[یَ / یِ دَ] (ص مرکب)همسال. همسن. (یادداشت مؤلف) : نخست دارالاماره و مجلس الوزاره که آن درگاه بارگاه سلطان است مشتمل بر دیوانخانه های مرتب... و خدم و حواشی و جوانان یک رنگ و یک دندان نوخاسته. (ترجمهء محاسن اصفهان ص51).