یک چندی
[یَ / یِ چَ] (ق مرکب) اندک زمانی. مدت اندک. یک زمانی. (ناظم الاطباء). چندی. مدتی. زمانی. چندگاهی. (یادداشت مؤلف) :
چون برآشفته گشت یک چندی
دور دار از پلنگ بدخو رنگ.ناصرخسرو.
طالوت چون آن بدید پشیمان شد نتوانست که بازستاند پس یک چندی برآمد. (قصص الانبیاء ص148). او از این سبب بر...
یک چندی
[یَ / یِ چَ] (ق مرکب) اندک زمانی. مدت اندک. یک زمانی. (ناظم الاطباء). چندی. مدتی. زمانی. چندگاهی. (یادداشت مؤلف) :
چون برآشفته گشت یک چندی
دور دار از پلنگ بدخو رنگ.ناصرخسرو.
طالوت چون آن بدید پشیمان شد نتوانست که بازستاند پس یک چندی برآمد. (قصص الانبیاء ص148). او از این سبب بر...
یک چوبه
[یَ / یِ بَ / بِ] (ص نسبی)خیمه که یک چوب دارد. (آنندراج). چادر یک دیرکی. (ناظم الاطباء).
یک چوبه
[یَ / یِ بَ / بِ] (ص نسبی)خیمه که یک چوب دارد. (آنندراج). چادر یک دیرکی. (ناظم الاطباء).
یک چهارم
[یَ / یِ چَ رُ] (اِ مرکب)چهاریک. یک جزء از چهار جزء. یک بخش از چهار بخش چیزی. ربع. یک ربع. (از یادداشت مؤلف).
یک چهارم
[یَ / یِ چَ رُ] (اِ مرکب)چهاریک. یک جزء از چهار جزء. یک بخش از چهار بخش چیزی. ربع. یک ربع. (از یادداشت مؤلف).
یک حبه
[یَ / یِ حَبْ بَ / بِ] (اِ مرکب)خردترین و کوچکترین جزء. (ناظم الاطباء).
یک حبه
[یَ / یِ حَبْ بَ / بِ] (اِ مرکب)خردترین و کوچکترین جزء. (ناظم الاطباء).
یک خانه گشتن
[یَ / یِ نَ / نِ گَ تَ](مص مرکب) مراد آن است که یک خانهء کمان غالب و خانهء دیگر مغلوب آید ای کج شود. (آنندراج) (غیاث). براثر کشیدن کمان در حالت تیراندازی انحناهای دو سر نیم خانه ها با خانهء کمان یکی شدن و منحنی واحد تشکیل دادن. توسعاً...
یک خانه گشتن
[یَ / یِ نَ / نِ گَ تَ](مص مرکب) مراد آن است که یک خانهء کمان غالب و خانهء دیگر مغلوب آید ای کج شود. (آنندراج) (غیاث). براثر کشیدن کمان در حالت تیراندازی انحناهای دو سر نیم خانه ها با خانهء کمان یکی شدن و منحنی واحد تشکیل دادن. توسعاً...
یک خایه
[یَ / یِ خا یَ / یِ] (ص مرکب) آنکه یک بیضه دارد. اَشْرَج. اَحْدَل. (یادداشت مؤلف).
یک خایه
[یَ / یِ خا یَ / یِ] (ص مرکب) آنکه یک بیضه دارد. اَشْرَج. اَحْدَل. (یادداشت مؤلف).
یک خدا
[یَ / یِ خُ] (اِخ) یک خدای. خدای واحد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یک خدای شود.
یک خدا
[یَ / یِ خُ] (اِخ) یک خدای. خدای واحد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یک خدای شود.
یک خدای
[یَ / یِ خُ] (اِخ) خدای واحد. احد. خدای یگانه :
پس از آفرین گفت کز یک خدای
همی خواستم تا بود رهنمای.فردوسی.
چنین بود پیغام کز یک خدای
بخواهم که او باشدم رهنمای.فردوسی.
به نام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای.فردوسی.
مکافات این بد به هر دو سرای
بیابید از دادگر یک خدای.فردوسی.
به...
یک خدای
[یَ / یِ خُ] (اِخ) خدای واحد. احد. خدای یگانه :
پس از آفرین گفت کز یک خدای
همی خواستم تا بود رهنمای.فردوسی.
چنین بود پیغام کز یک خدای
بخواهم که او باشدم رهنمای.فردوسی.
به نام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای.فردوسی.
مکافات این بد به هر دو سرای
بیابید از دادگر یک خدای.فردوسی.
به...
یک خدایی
[یَ / یِ خُ] (حامص مرکب) توحید. (یادداشت مؤلف). || (در پهلوی) استقلال. وحدت سلطنت. مقابل ملوک الطوائفی. (یادداشت مؤلف). || (ص نسبی) موحد. (یادداشت مؤلف). معتقد به یک خدا. مؤمن به خدای یگانه.
یک خدایی
[یَ / یِ خُ] (حامص مرکب) توحید. (یادداشت مؤلف). || (در پهلوی) استقلال. وحدت سلطنت. مقابل ملوک الطوائفی. (یادداشت مؤلف). || (ص نسبی) موحد. (یادداشت مؤلف). معتقد به یک خدا. مؤمن به خدای یگانه.
یک خوی
[یَ / یِ] (ص مرکب) یک خو. که خوی و منش ثابت دارد. که دارای شخصیتی یکسان و تغییرناپذیر است :
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.فرخی.
یک خوی
[یَ / یِ] (ص مرکب) یک خو. که خوی و منش ثابت دارد. که دارای شخصیتی یکسان و تغییرناپذیر است :
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.فرخی.