آوی
(اِخ) نام یکی از پادشاهان مدیان که بنی اسرائیل او را بکشتند.
آویج
(نف مرخم) آویز. (برهان): مردآویج.
آویختگی
[تَ / تِ] (حامص) کیفیت و صفت و حالت آویخته.
آویختن
[تَ] (مص) آویزان کردن از. آویزان شدن به. تعلیق. متعلق شدن. آونگ کردن. آونگ شدن. استرسال. دروا شدن. دروا کردن. اندروا شدن. اندروا کردن. دلنگان کردن :
که طغرل بشاخی درآویخته ست
کنون بازدارش بگیرد بدست.فردوسی.
که خون چنان خسروی ریختی
همی کوه در گردن آویختی.فردوسی.
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخت او از بر...
آویختنی
[تَ] (ص لیاقت) درخور آویختن. ازدرِ آویختن. که آویختن آن ناگزیر و واجب باشد.
آویخته
[تَ / تِ] (ن مف / نف)آویزان شده. آونگ شده. دروا. اندروا. معلق. فروهشته. فروگذاشته. نگون :
آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت
همچنان چون شیشهء سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
یکی حلقه زرین بدی ریخته
از آن چرخ کار اندرآویخته [ در ایوان مداین ]
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.فردوسی.
کآن هر...
آویخته چشم
[تَ / تِ چَ / چِ] (ص مرکب) آنکه خلقهً چشمی مسترخی دارد. مُطْرِق.
آویخته دوش
[تَ / تِ] (ص مرکب)اَحدَل.
آویخته گوش
[تَ / تِ ] (ص مرکب)اَحدَل. اَخطل. گاوگوش.
- سگی آویخته گوش؛ شلل گوش.
آویخته لب
[تَ / تِ لَ] (ص مرکب)اَهْدَل. هَدْلاء.
آویخته ناف
[تَ / تِ] (ص مرکب) اَبْجَر. بَجْراء.
آویز
(نف مرخم) در کلمات مرکّبه چون دست آویز، به معنی وسیله و بهانه، و دل آویز، و گلاویز مخفف آویزنده است :
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم.سعدی.
آویز
(اِ) نام قسمی گل با ساقی باریک بطول نیم گز و کمتر و برگی سخت سبز و شبیه ببرگ نعناع و گلی چون گل انار. || منشور و جز آن از بلور و مانند آن که بر جارها و لاله ها و چلچراغها آویخته است زینت را. || آنچه از...
آویزان
(نف، ق) در حال آویختگی. || آویخته. معلق. آونگ. آون. دروا. آونگان. دلنگان.
- آویزان کردن؛ آویختن. تعلیق.
|| جنگ و گریز کنان. گریز و آویز کنان :غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان میرفتند تا ده. (تاریخ بیهقی). || مشغول. دست بکار. آغازان. || دست بیقه :
باد سحری سپیده دم خیزانست
با...
آویزش
[زِ] (اِمص) جنگ :
بدانست کو را ز شاه بلند
ز رزم و ز آویزش آید گزند.فردوسی.
سخن گفتن اکنون نیاید بکار
گه جنگ و آویزش و کارزار.فردوسی.
بر این گونه تا خور ز گنبد بگشت
وز اندازه آویزش اندرگذشت.فردوسی.
بدان گیتی ارچندشان برگ نیست
همان به که آویزش و مرگ نیست.فردوسی.
دو پایش فروشد بیک چاه سار
نبد جای...
آویزگن
[گِ] (ص مرکب) آنکه بهر کس درآویزد. آنکه بهر چیز درآویزد. آنکه بهر چیز تشبث کند. شَبِث. (ربنجنی) (السامی فی الاسامی). عَلِق. (السامی فی الاسامی). متشبث. || مبرم (چون گدا).
آویزنده
[زَ دَ / دِ] (نف) عَلِق. شَبِث. آویزگن.
آویز و گریز
[زُ گُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) گریز و آویز. عمل جنگ کردن در حال عقب نشستن. جنگ و گریز. کَرّ و فَرّ :
زین عاریتی سرای آویز و گریز
زآن پیش که برکَنندت ای دل برخیز.
رضی نیشابوری.
آویزه
[زَ / زِ] (اِ) گوشوار. گوشواره. قرطه :
ای از تو مرا گوش پر و دیده تهی
خوش آنکه ز گوش پای در دیده نهی
تو مردم دیده ای نه آویزهء گوش
از گوش بدیده آ که در دیده بهی.
کمال اسماعیل.
نخشبیهای وی از گوهر پاک
کرد یاقوت تر آویزهء تاک.جامی.
دُرِ نظم من در سراسرْ جهان
شد...
آویزه
[زَ / زِ] (اِ) آپاندیس(1). (فرهنگستان).
.
(فرانسوی)
(1) - Appendice