آویختن
[تَ] (مص) آویزان کردن از. آویزان شدن به. تعلیق. متعلق شدن. آونگ کردن. آونگ شدن. استرسال. دروا شدن. دروا کردن. اندروا شدن. اندروا کردن. دلنگان کردن :
که طغرل بشاخی درآویخته ست
کنون بازدارش بگیرد بدست.فردوسی.
که خون چنان خسروی ریختی
همی کوه در گردن آویختی.فردوسی.
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخت او از بر عاج تاج.فردوسی.
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرکسار.فردوسی.
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج.فردوسی.
بیاویخت بر نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره.فردوسی.
چو رفتی جهاندار بر تخت عاج
بیاویختندی بزنجیر تاج.فردوسی.
دو زلفکانْت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم.خفاف.
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
آری مرا بدان کِت برخیزم
وز زلف عنبرینْت بیاویزم.
سروری (از فرهنگ اسدی).
آن جخش(1) ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکیست پر از باد بیاویخته از بار.لبیبی.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته(2).
منوچهری (از تحفهء اوبهی).
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را بدگر پای نگونسار.
منوچهری.
نهال او را [ رَز را ] دید درخت شده و آن خوشه ها از او درآویخته. (نوروزنامه). چون مدتی برآمد شاخهاش [ رَز ] بسیار شد و بلگها پهن گشت و خوشه خوشه به مثال گاورس از او درآویخت. (نوروزنامه). همچون آن مرد باشد که از پیش شتر مست بگریخت و بضرورت خویشتن در چاهی آویخت. (کلیله و دمنه).
- امثال: هر بزی را بپای خود آویزند؛ کلُّ شاهٍ بِرِجلها معلَّقه.
|| فروهشتن. فروگذاشتن. افکندن. پائین انداختن. سدل. اسدال. تسدیل. ارسال. ارخاء : خانه برآوردند خواب قیلوله را... و خیشها آویختند. (تاریخ بیهقی).
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی (از تحفهء اوبهی).
- آویختن دلو بچاه، آویختن رسن از بام؛فروهشتن دلو و رسن.
|| حمایل کردن. تقلد. توشح. اتشاح :
بروز کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.
فرخی.
|| بدار کشیدن. صلب. مصلوب کردن. بر دار کردن. بدار زدن :
فکندند ناگاه بر گردنش
بیاویختند آن گرامی تنش.فردوسی.
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها بدو بازراند
که بی شرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این.فردوسی.
بدژخیم فرموده کاین را بکوی
بدار اندر آویز و برتاب روی.فردوسی.
برآویختشان در شبستان شاه
بدان تا دگر کس نجوید گناه.فردوسی.
و مهتر ایشان را، عطاش، بکشتند و بیاویختند. (مجمل التواریخ). و در آن گوری هست که ترسایان آن را قبرالمسیح خوانند، گور آن مرد است که مسیح بر او پیدا آمد و بیاویختندش. (مجمل التواریخ). ان یقتلوا او یصلّبوا(3)؛ بکشند یا بیاویزند. (راحه الصدور راوندی). خواجه قوام را بر در لیشتر بیاویخت. (راحه الصدور راوندی). جزای ایشان... آن است کشان بکشند یا بیاویزند یا دست و پاهاشان مخالف ببرند. (راحه الصدور راوندی).
نازکیّ و لطف دزدید از بناگوش تو دُر
غوطه ای در آب دادند آنگهش آویختند.
کمال خجندی.
|| جنگ. حرب. رزم. پیکار :
فراز آمد آن روز آویختن
همان خون ز بهر پدر ریختن.فردوسی.
بپرهیز از این رزم و آویختن
به بیداد برخیره خون ریختن.فردوسی.
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن.فردوسی.
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید از آویختن.فردوسی.
کنون غارت از تست و خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن.فردوسی.
ببیند کنون راه خون ریختن
بیاساید از رنج آویختن.فردوسی.
شما را حلال است خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن.فردوسی.
هنرْتان همی روز آویختن
نبینم جز از زود بگریختن.اسدی.
بدین وقتها رای آویختن
فزون کن که خواهند بگریختن.اسدی.
چون مخیّر شد میان جستن و آویختن
کرد آب زاده را بر آتش تیغ اختیار.
مسعودسعد.
|| جنگ کردن. رزم دادن. نبرد کردن. بجنگ درآمدن :
وز آن پس بروی سپه بنگرید
سپه را همه گونه پژمرده دید
ز رنج نبرد و ز خون ریختن
بهر جای با دشمن آویختن.فردوسی.
بسی رنج بردیّ و آویختی
سرانجام از آن بنده بگریختی.فردوسی.
چو زور تن اژدها دید رخش
کز آنسان برآویخت با تاج بخش.فردوسی.
و لشکر میمنه بازگشت و بگتکین چوکانی و ... با سواری پانصد می آویختند. (تاریخ بیهقی). || بجنگ درآمدن. بجنگ پرداختن. بجنگ آغازیدن :
سپاه از دو سو اندرآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.فردوسی.
دو جنگی بدانسان برآویختند
که گفتی بهمْشان درآمیختند.فردوسی.
دو لشکر بجنگ اندر آویختند
همه یک بدیگر درآمیختند.فردوسی.
نبینی که عیسیّ مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز نهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی
میاویز با او به تندی بسی.فردوسی.
- آویختن با، بر؛ گلاویز، دست و گریبان، دست و یقه، هُشت و مُشت شدن. تناسب :
بباره برآمد چو مرغی بپر
درآویخت با من گو نامور.فردوسی.
برآویخت با شاه مازندران
همی لشکرش خیره گشت اندر آن.
فردوسی.
بریده برآویخت با او بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم.فردوسی.
پیاده بهم اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.فردوسی.
چون خطیب بجای ذکر خلیفه رسید به وی اندر آویختند و خطبه بریده شد. (مجمل التواریخ). || چنگ زدن : حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفی. (گلستان). || چنگ زدن بر، چنانکه گرگ و پلنگ و مانند آن در صیدی :
چو با زور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندر آویزد اوی.فردوسی.
|| درزدن. تشبت. زَدَن :
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ.فردوسی.
- آویختن دل کسی بکسی؛ بدو تعلق خاطر پیدا کردن :
چو دانست سودابه کو گشت خوار
بیاویخت در وی دل شهریار...فردوسی.
- امثال: تا از گوشوار من چه آویزی؛ تا در مقابل این خدمت بمن چه عطا کنی :
دگر گفت کاری که فرمود شاه
برآمد بکام دل نیک خواه...
وز این پس کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی.فردوسی.
|| مأخوذ، مسئول شدن. معاقَب، مؤاخَذ، مَجْزیّ شدن :
هر آنکس که از داد بگریزد اوی
ببادافره ما بیاویزد اوی.فردوسی.
هر آن خون کز این کینه شد ریخته
بدین گیتی او باشد آویخته.فردوسی.
که هر خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.فردوسی.
بر این رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.
فردوسی.
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و درمانم.ناصرخسرو.
آویزد آن کسی که گریزد ز مهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم بچنبر است.
معزی.
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت.سنائی.
|| گرفتار شدن. دچار گشتن :
بیاویزد آنکس به غدر خدای
که بگریزد از عهد روز غدیر.ناصرخسرو.
هرکس که ز ما قصد جهان دارد از اوباش
بس زود بیاویزد در ننگ و نکالش.
ناصرخسرو.
|| افتادن :
چو شد کار بی برگ بگریختم
بدام بلا برنیاویختم.فردوسی.
که ایدر برینسان بماندیم دیر
برآویخت بر دام روباه شیر.فردوسی.
بدام من آویزد از ناگهان
بخونها که او ریخت اندر جهان.فردوسی.
از آن لشکر روم بگریخت اوی
بدام بلا درنیاویخت اوی.فردوسی.
دو مهتر بد از جنگ بگریختند
بدام بلا درنیاویختند.فردوسی.
|| نصب کردن. کار گذاشتن. جا گذاشتن : و ده در بر آن آویخته چهار زرین و شش از سیم خام. (مجمل التواریخ). و دری از آهن بدو پاره بر وی آویخته. (مجمل التواریخ). و پیرامونش دیوار است چهار در بر آن آویخته. (مجمل التواریخ). و آن درها از واسط بیاورد و بر آنجا درآویخت. (مجمل التواریخ). و دری آهنین بدو پاره بر وی درآویخته. (مجمل التواریخ). و آن در را بر باب البصره آویخت و یکی در دیگر از مصر بیاوردند و بر باب الکوفه آویخت. (مجمل التواریخ).
|| درافتادن با. ایذاء :
نه والا بود خیره خون ریختن
نه از شاه با بنده آویختن.فردوسی.
تو دانی که تاراج و خون ریختن
چو با بی گنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهر ایران چه با شهر روم.فردوسی.
مرا نیست آئین خون ریختن
نه بر خیره با مهتر آویختن.فردوسی.
|| شبک. تشبیک. در هم افکندن. نسج. انشباب :
چنان نیزه در نیزه آویختند
تو گفتی بهمْشان درآمیختند.فردوسی.
و رجوع به آویخته شود. || بستن :
بپیچید اولاد را بر درخت
بخمّ کمندش بیاویخت(4) سخت.فردوسی.
|| دوسیدن. چسبیدن. انتشاب. نشوب. تنشب. تعلیق :
بدلها اندر آویزد دو زلفش
چو دوژه اندرآویزد به دامن.خفاف.
چه آویزی در این چون می ندانی
که دینه ست این مدینه یا کهینه.ناصرخسرو.
|| سرگرم شدن. مشغول گشتن. وررفتن : چون سگ که در استخوان آویزد. (تاریخ طبرستان). || بحث بسزا کردن. تعمق. تحقیق. استقصا. فحص کردن : و من میخواستم که این تاریخ بکنم هر کجا نکته ای بودی در آن آویختمی. (تاریخ بیهقی). || آرامیدن. آرامیدن با. وقاع. بضاع :
بیک ماه یک بار از آویختن
فزون گر کنی خون بود ریختن
هم این مایه از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را.فردوسی.
|| برآویختن هور با ماه، در بیت ذیل فردوسی ظاهراً به معنی خسوف یا کسوف است :
تو گفتی برآویخت با هور ماه
ز باریدن تیر و گرد سپاه.فردوسی.
|| پیچیدن. (برهان). || درگرفتن. (برهان). || توسل کردن. متوسل شدن :
همه آویخته از دامن دعویّ و دروغ
چون کُفه از کُس گاو و، چو کلیدان ز مدنگ.
قریع الدهر.
- لب و لنج آویختن؛ سُرش را آویختن. با ملامح روی خود ناخرسندی خویش نمودن. و مصدر دوم آن آویز یا آویزش باشد: آویختم. بیاویز. اعتلاج؛ با یکدیگر بیاویختن در جستن و گرفتن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). زوشیدن؛ درآویختن. بشلیدن. بردوسیدن. در مردم آویختن. (فرهنگ اسدی). اعتلاق؛ در چیزی درآویختن.
(1) - Goitre. (2) - ن ل: کوچ... ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
(3) - قرآن 5/33.
(4) - بعد از زمانی اولاد دیو را رستم میگشاید :
ز اولاد بگشاد خمّ کمند
نشستند زیر درخت بلند. فردوسی.
که طغرل بشاخی درآویخته ست
کنون بازدارش بگیرد بدست.فردوسی.
که خون چنان خسروی ریختی
همی کوه در گردن آویختی.فردوسی.
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخت او از بر عاج تاج.فردوسی.
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرکسار.فردوسی.
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج.فردوسی.
بیاویخت بر نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره.فردوسی.
چو رفتی جهاندار بر تخت عاج
بیاویختندی بزنجیر تاج.فردوسی.
دو زلفکانْت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم.خفاف.
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
آری مرا بدان کِت برخیزم
وز زلف عنبرینْت بیاویزم.
سروری (از فرهنگ اسدی).
آن جخش(1) ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکیست پر از باد بیاویخته از بار.لبیبی.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته(2).
منوچهری (از تحفهء اوبهی).
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را بدگر پای نگونسار.
منوچهری.
نهال او را [ رَز را ] دید درخت شده و آن خوشه ها از او درآویخته. (نوروزنامه). چون مدتی برآمد شاخهاش [ رَز ] بسیار شد و بلگها پهن گشت و خوشه خوشه به مثال گاورس از او درآویخت. (نوروزنامه). همچون آن مرد باشد که از پیش شتر مست بگریخت و بضرورت خویشتن در چاهی آویخت. (کلیله و دمنه).
- امثال: هر بزی را بپای خود آویزند؛ کلُّ شاهٍ بِرِجلها معلَّقه.
|| فروهشتن. فروگذاشتن. افکندن. پائین انداختن. سدل. اسدال. تسدیل. ارسال. ارخاء : خانه برآوردند خواب قیلوله را... و خیشها آویختند. (تاریخ بیهقی).
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی (از تحفهء اوبهی).
- آویختن دلو بچاه، آویختن رسن از بام؛فروهشتن دلو و رسن.
|| حمایل کردن. تقلد. توشح. اتشاح :
بروز کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.
فرخی.
|| بدار کشیدن. صلب. مصلوب کردن. بر دار کردن. بدار زدن :
فکندند ناگاه بر گردنش
بیاویختند آن گرامی تنش.فردوسی.
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها بدو بازراند
که بی شرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این.فردوسی.
بدژخیم فرموده کاین را بکوی
بدار اندر آویز و برتاب روی.فردوسی.
برآویختشان در شبستان شاه
بدان تا دگر کس نجوید گناه.فردوسی.
و مهتر ایشان را، عطاش، بکشتند و بیاویختند. (مجمل التواریخ). و در آن گوری هست که ترسایان آن را قبرالمسیح خوانند، گور آن مرد است که مسیح بر او پیدا آمد و بیاویختندش. (مجمل التواریخ). ان یقتلوا او یصلّبوا(3)؛ بکشند یا بیاویزند. (راحه الصدور راوندی). خواجه قوام را بر در لیشتر بیاویخت. (راحه الصدور راوندی). جزای ایشان... آن است کشان بکشند یا بیاویزند یا دست و پاهاشان مخالف ببرند. (راحه الصدور راوندی).
نازکیّ و لطف دزدید از بناگوش تو دُر
غوطه ای در آب دادند آنگهش آویختند.
کمال خجندی.
|| جنگ. حرب. رزم. پیکار :
فراز آمد آن روز آویختن
همان خون ز بهر پدر ریختن.فردوسی.
بپرهیز از این رزم و آویختن
به بیداد برخیره خون ریختن.فردوسی.
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن.فردوسی.
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید از آویختن.فردوسی.
کنون غارت از تست و خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن.فردوسی.
ببیند کنون راه خون ریختن
بیاساید از رنج آویختن.فردوسی.
شما را حلال است خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن.فردوسی.
هنرْتان همی روز آویختن
نبینم جز از زود بگریختن.اسدی.
بدین وقتها رای آویختن
فزون کن که خواهند بگریختن.اسدی.
چون مخیّر شد میان جستن و آویختن
کرد آب زاده را بر آتش تیغ اختیار.
مسعودسعد.
|| جنگ کردن. رزم دادن. نبرد کردن. بجنگ درآمدن :
وز آن پس بروی سپه بنگرید
سپه را همه گونه پژمرده دید
ز رنج نبرد و ز خون ریختن
بهر جای با دشمن آویختن.فردوسی.
بسی رنج بردیّ و آویختی
سرانجام از آن بنده بگریختی.فردوسی.
چو زور تن اژدها دید رخش
کز آنسان برآویخت با تاج بخش.فردوسی.
و لشکر میمنه بازگشت و بگتکین چوکانی و ... با سواری پانصد می آویختند. (تاریخ بیهقی). || بجنگ درآمدن. بجنگ پرداختن. بجنگ آغازیدن :
سپاه از دو سو اندرآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.فردوسی.
دو جنگی بدانسان برآویختند
که گفتی بهمْشان درآمیختند.فردوسی.
دو لشکر بجنگ اندر آویختند
همه یک بدیگر درآمیختند.فردوسی.
نبینی که عیسیّ مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز نهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی
میاویز با او به تندی بسی.فردوسی.
- آویختن با، بر؛ گلاویز، دست و گریبان، دست و یقه، هُشت و مُشت شدن. تناسب :
بباره برآمد چو مرغی بپر
درآویخت با من گو نامور.فردوسی.
برآویخت با شاه مازندران
همی لشکرش خیره گشت اندر آن.
فردوسی.
بریده برآویخت با او بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم.فردوسی.
پیاده بهم اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.فردوسی.
چون خطیب بجای ذکر خلیفه رسید به وی اندر آویختند و خطبه بریده شد. (مجمل التواریخ). || چنگ زدن : حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفی. (گلستان). || چنگ زدن بر، چنانکه گرگ و پلنگ و مانند آن در صیدی :
چو با زور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندر آویزد اوی.فردوسی.
|| درزدن. تشبت. زَدَن :
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ.فردوسی.
- آویختن دل کسی بکسی؛ بدو تعلق خاطر پیدا کردن :
چو دانست سودابه کو گشت خوار
بیاویخت در وی دل شهریار...فردوسی.
- امثال: تا از گوشوار من چه آویزی؛ تا در مقابل این خدمت بمن چه عطا کنی :
دگر گفت کاری که فرمود شاه
برآمد بکام دل نیک خواه...
وز این پس کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی.فردوسی.
|| مأخوذ، مسئول شدن. معاقَب، مؤاخَذ، مَجْزیّ شدن :
هر آنکس که از داد بگریزد اوی
ببادافره ما بیاویزد اوی.فردوسی.
هر آن خون کز این کینه شد ریخته
بدین گیتی او باشد آویخته.فردوسی.
که هر خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.فردوسی.
بر این رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته.
فردوسی.
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و درمانم.ناصرخسرو.
آویزد آن کسی که گریزد ز مهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم بچنبر است.
معزی.
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت.سنائی.
|| گرفتار شدن. دچار گشتن :
بیاویزد آنکس به غدر خدای
که بگریزد از عهد روز غدیر.ناصرخسرو.
هرکس که ز ما قصد جهان دارد از اوباش
بس زود بیاویزد در ننگ و نکالش.
ناصرخسرو.
|| افتادن :
چو شد کار بی برگ بگریختم
بدام بلا برنیاویختم.فردوسی.
که ایدر برینسان بماندیم دیر
برآویخت بر دام روباه شیر.فردوسی.
بدام من آویزد از ناگهان
بخونها که او ریخت اندر جهان.فردوسی.
از آن لشکر روم بگریخت اوی
بدام بلا درنیاویخت اوی.فردوسی.
دو مهتر بد از جنگ بگریختند
بدام بلا درنیاویختند.فردوسی.
|| نصب کردن. کار گذاشتن. جا گذاشتن : و ده در بر آن آویخته چهار زرین و شش از سیم خام. (مجمل التواریخ). و دری از آهن بدو پاره بر وی آویخته. (مجمل التواریخ). و پیرامونش دیوار است چهار در بر آن آویخته. (مجمل التواریخ). و آن درها از واسط بیاورد و بر آنجا درآویخت. (مجمل التواریخ). و دری آهنین بدو پاره بر وی درآویخته. (مجمل التواریخ). و آن در را بر باب البصره آویخت و یکی در دیگر از مصر بیاوردند و بر باب الکوفه آویخت. (مجمل التواریخ).
|| درافتادن با. ایذاء :
نه والا بود خیره خون ریختن
نه از شاه با بنده آویختن.فردوسی.
تو دانی که تاراج و خون ریختن
چو با بی گنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهر ایران چه با شهر روم.فردوسی.
مرا نیست آئین خون ریختن
نه بر خیره با مهتر آویختن.فردوسی.
|| شبک. تشبیک. در هم افکندن. نسج. انشباب :
چنان نیزه در نیزه آویختند
تو گفتی بهمْشان درآمیختند.فردوسی.
و رجوع به آویخته شود. || بستن :
بپیچید اولاد را بر درخت
بخمّ کمندش بیاویخت(4) سخت.فردوسی.
|| دوسیدن. چسبیدن. انتشاب. نشوب. تنشب. تعلیق :
بدلها اندر آویزد دو زلفش
چو دوژه اندرآویزد به دامن.خفاف.
چه آویزی در این چون می ندانی
که دینه ست این مدینه یا کهینه.ناصرخسرو.
|| سرگرم شدن. مشغول گشتن. وررفتن : چون سگ که در استخوان آویزد. (تاریخ طبرستان). || بحث بسزا کردن. تعمق. تحقیق. استقصا. فحص کردن : و من میخواستم که این تاریخ بکنم هر کجا نکته ای بودی در آن آویختمی. (تاریخ بیهقی). || آرامیدن. آرامیدن با. وقاع. بضاع :
بیک ماه یک بار از آویختن
فزون گر کنی خون بود ریختن
هم این مایه از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را.فردوسی.
|| برآویختن هور با ماه، در بیت ذیل فردوسی ظاهراً به معنی خسوف یا کسوف است :
تو گفتی برآویخت با هور ماه
ز باریدن تیر و گرد سپاه.فردوسی.
|| پیچیدن. (برهان). || درگرفتن. (برهان). || توسل کردن. متوسل شدن :
همه آویخته از دامن دعویّ و دروغ
چون کُفه از کُس گاو و، چو کلیدان ز مدنگ.
قریع الدهر.
- لب و لنج آویختن؛ سُرش را آویختن. با ملامح روی خود ناخرسندی خویش نمودن. و مصدر دوم آن آویز یا آویزش باشد: آویختم. بیاویز. اعتلاج؛ با یکدیگر بیاویختن در جستن و گرفتن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). زوشیدن؛ درآویختن. بشلیدن. بردوسیدن. در مردم آویختن. (فرهنگ اسدی). اعتلاق؛ در چیزی درآویختن.
(1) - Goitre. (2) - ن ل: کوچ... ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
(3) - قرآن 5/33.
(4) - بعد از زمانی اولاد دیو را رستم میگشاید :
ز اولاد بگشاد خمّ کمند
نشستند زیر درخت بلند. فردوسی.