آول و تاول
[وَ لُ تا وَ] (اِ مرکب، از اتباع) پر از جراحت. پر از سوختگی. پر از جای گزیدگی.
آوله
[وِ لَ / لِ] (اِ) آبِله.
آون
[وَ] (ص، اِ) مخفف آونگ. نگون. معلق. آویزان. آویخته. دروا.
-آون کردن میوه؛ به آونگ کردن آن :
همه مردم از دانه خرمن کنند
ز انگور دوشاب و آون کنند.
شمسی (یوسف و زلیخا)(1).
(1) - صاحب جهانگیری قطعهء ذیل را برای این معنی مثال می آورد از منوچهری :
شبی چون چاه بیژن تنگ و...
آون
[وِ] (اِ) در لهجهء عرب اندلس «ابن» بوده و از اینرو کنیه ها مَبْدُوّ بابن عربی که از آن طریق داخل مغرب شده است بهمان صورت باقیست: آون پاس بجای ابن باجه.
آون پاس
[وِمْ] (اِخ)(1) آوِمْپاس. مصحف نام ابن باجه، نزد مردم اروپا.
(1) - Avempace.
آوند
[وَ] (اِ) (از: آو، آب + وند، خنور) اناء. ظرف. خنور. وعاء. باردان. || کوزهء آب. ظرف شراب. کوزهء شراب. خنور آب. (المعجم) :
چون آب بگونهء هر آوند شوی.
ابوحنیفهء اسکافی (از فرهنگ اسدی).
مبادا ساغرش یک لحظه از خون رزان خالی
فلک را تا رود خون شفق زین نیلی آوندش.
عمید لوبکی.
که بنیت...
آوند
[وَ] (اِ) وعاء، که بفرانسه وِسو(1) گویند. (فرهنگستان).
(1) - Vaisseau.
آوند
[وَ] (اِ) دلیل. بیّنه. (برهان). حجت :
چنین گفت با پهلوان زال زر
گر آوند خواهی به تیغم نگر.فردوسی.(1)
|| آونگ :
بر بستر غم خفت عدوی تو چنان زار
کش تن شود از تار قزا کند شکسته
وز دار عنان گشت حسود تو نگونسار
چون خوشهء انگور بر آوند شکسته.سوزنی.
(1) - عبدالقادر بغدادی در لغات شاهنامه...
آوند
[وَ] (پسوند) اوند. وَند. مند. اومند. دارا. صاحب. مالک. و شاید وند در زین آوند و ستاوند و ستناوند از این قبیل باشد، و در کلمات خداوند و پساوند و پژاوند و زرآوند، و نیز بعض اسماء امکنه مثل نهاوند و دماوند و فراوند و الوند معنی آن بر نگارنده...
آوندی
[وَ] (اِ) ظرفی که شراب در آن کنند. (برهان). || (ص نسبی) وعائی.
آونگ
[وَ] (اِ) رشته ای که انگور و دیگر میوه بندند و آویزند (فرهنگ اسدی، خطی)، و این کار برای تازه ماندن و گنده نشدن میوه است به زمستان. معلاق. آوند. بند :
چون برگ لاله بودم [ من ] واکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.رودکی.
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدتی...
آونگان
[وَ] (ص مرکب) در تداول عوام، آونگ. دروا. معلق. آویخته. و فصیح آن آویزان باشد. بیت ذیل را در فرهنگها برای کلمه مثال می آورند :
رفته با بازوش از تندیّ مرکب آستین
گشته آونگانش از پهلوی استر پوستین.
جلال الدین خوافی.
- آونگان شدن؛ آویزان شدن.
- آونگان کردن؛ آویختن.
آونوس
(اِ) آبنوس.
آونه
[وِ نَ] (ع اِ) جِ اوان. وقتها. || سنگ پشتها، و بدین معنی جمعی است بی مفرد.
آوو
[وَوْ] (اِخ) نام شهری.
آوه
[وَ] (اِخ) آوهء سمکنان. نام یکی از سران سپاه کیخسرو :
پسِ گیو بد آوهء سمکنان
برفتند خیلش یکان و دوگان.فردوسی.
آوه
[وَهْ] (صوت) آه. آخ. آوخ. آواه. دریغا. دریغ. افسوس. واحسرتا. کلمه ای است که از درد یا اسف و اندوه گوینده حکایت کند :
باز چون شب می شود آن گاو زفت
میشود لاغر که آوه رزق رفت.مولوی.
همچو مجنونی که بشنید از یکی
که مرض آمد بلیلی اندکی
گفت آوه بی بهانه چون روم
ور...
آوه
[وَ / وِ] (اِ) کوره که در آن خشت و آهک و امثال آن پزند. پزاوه. داش. || در بعض فرهنگها معنی صدا و ندا یا برآورندهء صدا و ندا بکلمه داده اند. || زنجیره ای که نقاشان و دوزندگان بر کنار چیزها کشند یا دوزند.
آوه
[وَ] (اِخ) نام محلی در 24 هزار گز فاصله از ساوه که آبه و آوج نیز گویند و آن در قدیم شهری بوده و آثار قدیمهء بسیار پیرامون آن دیده میشود. و صاحب حدودالعالم گوید: آوه شهرکیست از جبال، انبوه و آبادان و هوای درست و راه حجاج خراسان. و...
آوی
(ع ص) مأویگیر.