احجوه
[اُ جُوْ وَ] (ع اِ) احجیه. چیستان. لغز. اغلوطه. و رجوع به احجیه شود. ج، اَحاجی.
احجه
[اَ حِجْ جَ] (ع اِ) جِ حَجاج و حِجاج. جانب ها. || استخوان های ابرو. || کرانه های قرص آفتاب.
احجه
[اَ حِجْ جَ] (ع اِ) رجوع به احجه شود.
احجیه
[اُ جی یَ] (ع اِ) احجوه. چیستان. (دهار). بردَک. (ربنجنی). پرد. (السامی). برد. (برهان). اغلوطه. لغز. چربک. (خلاص). کلمه ای که معنی آن مخالف لفظ آن است. (تاج العروس). سؤالی که از پرسیدنش قوت طبع مخاطب معلوم شود. و در فارسی غالباً با کلمهء «چیست آن» آغاز شود. مثال در...
احد
[اَ] (ع مص) پیمان بستن.
احد
[اَ حَ] (ع ص، اِ) یکی. یگانه. || یکم.
- احدی؛ یک تن. هیچکس. کسی : عاجز نمیکند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی).
|| کس. دیّار: ما فی الدّار اَحد؛ نیست در خانه کسی. (منتهی الارب). || روز یکشنبه. ج،...
احد
[اَ حَ] (ع ص) یگانه. فرد. یکی بخدائی. || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. صفتی از صفات باری تعالی. نزد بعضی احد، مخصوص است بخدای تعالی و در صفات غیر او تعالی اطلاق نکنند. (منتهی الارب). جرجانی آرد: هو اسم الذات مع اعتبار تعدد الصفات و الاسماء و الغیب(؟)...
احد
[اَ حَ] (اِخ) محلی است در نجد. (مراصد).
احد
[اَ حَدد] (ع ن تف) تندتر. تیزتر. اَذکر: خراسان که خلاصهء بیضهء دولت و نقاوهء مملکت است، بدو ارزانی داشت تا وقت نجوم محن و هجوم فتن یار احد و رکن اشد او باشد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- امثال: اَحَدُّ من لیطه (پوست نی) .
اَحَدُّ من موسی .
احد
[اُ حُ] (اِخ) کوهی است نزدیک مدینهء منوره، سرخ رنگ، و قله ندارد و بین آن و مدینهء منوره یک میل راه است در جهت شمالی و در آنجا وقعهء فظیعه اتفاق افتاد که حمزه عمّ نبی صلی الله علیه و آله و سلم و 70 تن از مسلمانان شهید...
احد
[اُ حُ] (اِخ) کوهی است نزدیک مدینهء منوره، سرخ رنگ، و قله ندارد و بین آن و مدینهء منوره یک میل راه است در جهت شمالی و در آنجا وقعهء فظیعه اتفاق افتاد که حمزه عمّ نبی صلی الله علیه و آله و سلم و 70 تن از مسلمانان شهید...
احداء
[اِ] (ع مص) قصد کردن چیزی را. (منتهی الارب).
احداء
[اَ حِدْ دا] (ع ص، اِ) جِ حَدید. مردان تیزفهم. || چرب زبانان. || زودخشمان. || دلاوران: قومٌ ذُرب؛ ای اَحدّاء. (تاج العروس).
احداب
[اِ] (ع مص) مهربان گردانیدن: احدب علیه. || گوژپشت گردانیدن: اَحدَبه الله.
احداث
[اِ] (ع مص) ظاهر و پیدا کردن. || زنا کردن. || شکستن وضو. || صیقلی کردن شمشیر را. (منتهی الارب). آهن بزدودن. (زوزنی) (تاج المصادر). || نو ایجاد کردن. (منتهی الارب). نو کردن. (زوزنی). نو پیدا کردن. (مؤید الفضلاء). || حَدَث کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). غایط کردن. || احداث، ایجاد...
احداث
[اَ] (ع ص، اِ) جِ حَدَث. جوانان. نوجوانان : مجالسه الاحداث مفسده الدین. (امیرالمؤمنین علی علیه السلام). و احداث متعلمان بطریق تحصیل علم و موعظت نگرند. (کلیله و دمنه). که از احداث فقهای حضرت و افراد علمای دولت بمزیت هنر و مزید خرد مستثنی است. (کلیله و دمنه). اما جماعتی...
احداج
[اِ] (ع مص) سخت شدن درخت حنظل. (تاج المصادر) (زوزنی). بار آوردن آن. (منتهی الارب). || حِدْج (نوعی کجاوه) بستن بر شتر. (منتهی الارب).
احداج
[اَ] (ع اِ) جِ حِدج.
احداد
[اِ] (ع مص) احداد مرأه؛ سوگ داشتن زن بشوهر. (زوزنی). || بازایستادن زن از زینت. || جامهء سوگ بپوشیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || احداد نظر؛ تیز نگرستن. (زوزنی). تیز نگریستن. (تاج المصادر). || تیز کردن کارد و امثال آن بسنگ و سوهان. (منتهی الارب). تحدید.
احدار
[اِ] (ع مص) اِحدار ثوب؛ ریشهء جامه اندرون کرده دوختن. (منتهی الارب). || جامه را دامن کردن. || آماس کردن اندام از زخم چوب. (منتهی الارب). || آماسانیدن (از بسیار زدن). آماهانیدن. || برتافتن ریشهء جامه چنانکه در گلیمها کنند. || فرودآوردن. فروفرستادن.
