احدیداب
[اِ] (ع مص) کوزپشت گردیدن. (منتهی الارب). کوژی. دوتائی. (زوزنی). || خمیدن. کج شدن. خمیدگی. کجی. || احدیداب رَمل؛ خم گرفتن ریگ توده. (منتهی الارب). اِحدِباب.
احدیداق
[اِ] (ع مص) احاطه کردن. (منتهی الارب). گرد برآمدن چیزی را.
احدی عشره
[اِ دا عَ شَ رَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) یازده.
احدیه
[اَ حَ دی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) رجوع به احدیت شود.
احدیه
[اَ حَ دی یَ / یِ] (ص نسبی، اِ)درمهای قل هواللهی، و آن نوعی مسکوک سیمین است در قدیم.
احدیه
[اُ دی یَ] (ع اِ) نوعی از حداء است. احدوه.
احدیه
[اُ حُ دی یَ] (اِخ) نام سال سیم هجرت رسول صلوات الله علیه به مدینه و آن مطابق با سال شانزدهم بعثت است و غزوهء احد در آن سال روی داده است.
احدیه الجمع
[اَ حَ دی یَ تُلْ جَ] (ع اِ مرکب) یعنی آنکه کثرت با وی منافات ندارد. (تعریفات جرجانی). رجوع به احدیه الکثر شود.
احدیه العین
[اَ حَ دی یَ تُلْ عَ] (ع اِ مرکب) از جهت غنای او تعالی، از ما و از اسماء، بدین نام خوانده میشود وجمع الجمع نامند. (تعریفات).
احدیه الکثر
[اَ حَ دی یَ تُلْ کَ] (ع اِ مرکب) معنی آن واحدی است که در آن کثرت نسبیّه تعقل شود و آن را مقام الجمع و احدیه الجمع نامند. (تعریفات).
احذ
[اَ حَذذ] (ع ص) سبک دست. (زوزنی) (تاج المصادر) (منتهی الارب). || سبک تن. || سبکدل. (مهذب الاسماء). || لاغر. نزار. || کار زشت و سخت. || اسب کم موی. اندک موی دنب و دنبال. (تاج المصادر). اندک موی. (زوزنی).
- بعیر احذ؛ شتر سبک دُم و کوتاه دم. (منتهی الارب).
||...
احذاء
[اِ] (ع مص) نعل و پاپوش دادن. کفش در پای کسی کردن. (منتهی الارب). نعلین دادن. (تاج المصادر). || بهره از غنیمت دادن. || عطا دادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || احذاء اهاب؛ بسیار درانیدن پوست را.
احذار
[اَ] (ع اِ) (ابن...) هوشیار و باپرهیز. (منتهی الارب). حذر. زیرک.
احذال
[اِ] (ع مص) اِحذال بکاء چشم را؛ حاذله کردن گریه چشم را. سرخ کردن چشم و روان گردانیدن آب از آن. (منتهی الارب). || احذال حرّ چشم را؛ حاذله کردن گرما چشم را.
احذر
[اَ ذَ] (ع ن تف) ترسنده تر. || هوشیارتر. دوراندیش تر. حزوم تر.
- امثال: احذر من ذئب ؛ حازم تر از گرگ. قالوا انه یبلغ من شده احترازه ان یراوح بین عینیه اذا نام فیجعل احدیهما منطبقه نائمه و الاخری مفتوحه حارسه بخلاف الارنب الذی ینام مفتوح العینین لا من...
احذرار
[اِ ذِ] (ع مص) در خشم شدن. (منتهی الارب).
احذق
[اَ ذَ] (ع ص) حبل اَحذَق؛ طنابی پاره پاره. || (ن تف) حاذق تر. استادتر.
احر
[اَ حَرر] (ع ن تف) سوزان تر. گرم تر :
احرّ نارالجحیم ابردها.متنبی.
احرّ من الجمر. || لطیف تر: هو احرّ حسناً منه؛ او لطیف تر است از آن یک در حسن و خوبی.
احراء
[اِ] (ع مص) کاستن چیزی را. کاسته گردانیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر).
احراء
[اَ] (ع ص، اِ) جِ حری و حَرٍ. || جِ حرا و حراه.
