آزموده کار
[زْ / زِ دَ / دِ] (ص مرکب) در تداول عوام، آزموده. مُجرّب.
آزمون
[زْ / زِ] (اِمص، اِ) اسم مصدر از آزمودن. بلا. امتحان. تجربه. تجربت. آزمایش. رَوَن. آروین. سنجش. اروند :
کنون آزمون را یکی کارزار
بسازیم تا چون بود روزگار.فردوسی.
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش.فردوسی.
اگر آزمون را کسی خورْد زهر
از آن خوردنش درد و مرگ است بهر.
فردوسی.
که بر من یکی آزمون...
آزمه
[زِ مَ] (ع اِ) آزِم. ناب. نیش (دندان). ج، اَوازم.
آزناک
(ص مرکب) شَرِهْ. حریص. آزمند.
آزندن
[زَ دَ] (مص) آزَنْدیدن. آزَنیدن. دوختن بسوزن. کوفتن (؟) :
عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب(1)
جگر بیازن و آکنج را بسامان کن.کسائی.
(1) - ن ل: وزو زونج نورد.
آزود
(ص) عاقل. زیرک. (فرهنگ نعمه الله). تیزنظر. تیزفهم.
آزور
[وَ] (ص مرکب) حریص. (دهّار). آزمند. ورنج. صاحب آز. طامع. طمّاع. هلوع. ولوع. مولع :
چو داننده مردم شود آزور
همی دانش او نیاید ببر.فردوسی.
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
یکی آزور مرد بیخواب و خورد.فردوسی.
مگر گوسفندش بود صدهزار
همان اشتر و اسب و خر زین شمار
زمین پر ز آکنده دینار اوست
که نه مغز بادش...
آزور
(ص مرکب) آزوَر :
جرعهء جام خود اگر بخورم
نکند درد منتم رنجور
فرد باش ای حمیت قانع
خاک خور ای طبیعت آزور.انوری.
دهان تیر چنان باز مانده از پی چیست
اگر نشد بجگرگوشهء عدوت آزور؟
کمال اسماعیل.
آزوری
[وَ] (حامص مرکب) (از پهلوی آزوریه، خواهش. هوی) طمع. حرص. ولع. شهوت. هوی. خواهش.
آزوغ
(اِ) آزغ. آژغ. آژوغ.
آزیدن
[دَ] (مص) آژدن. آژیدن. آجدن. آجیدن. || رنگ کردن. و بدین معنی شاید مصحف رزیدن باشد. || آزار دادن. آزردن. (برهان).
آزی دهاک
[دَ] (اِخ) رجوع به آژی ده آک و ضحاک و آک و بیوراسب شود.
آزیر
(اِمص، اِ) ممالهء آزار :
در جهان چندانکه خواهی بیشمار
نیستیّ و محنت و آزیر هست
وز فلک چندانکه خواهی بی قیاس
نفرت آهو و خشم شیر هست.انوری.
|| (ص) آژیر. || (اِ) حوض. برکه. تالاب. اسطخر. || غلبه. زیادتی. || بانگ و فریاد. (برهان).
آزیغ
(اِ) تنفر و نفرتی که از اقوال و افعال کسی در ظاهر و باطن بهم رسد. (برهان). کراهت. آریغ را هم به این معنی آورده اند، و البته آریغ با راء مهمله صحیح است (فارسی باستانی: اَریکا).
آزین
(اِخ) آذین. پسر هرمزان، نام یکی از امراء ایران که پس از فتح مداین به دست سعد وقاص سپاهی گرد کرد و با عرب رزم داد و در سال 16 هجری کشته شد.
آزینه
[نَ / نِ] (اِ) رجوع به آژینه شود.
آژانس
(فرانسوی، اِ)(1) نماینده.
-آژانس اخبار؛ خبرگزاری.
-آژانس معاملات؛ کارگزاری. (فرهنگستان).
(1) - Agence.
آژخ
[ژَ] (اِ) رجوع به آزخ شود.
آژدف
[دَ] (اِ) آزْدَف. اَزْدَف. زعرور. آلج. آلوج. (زمخشری). رجوع به ازدف شود.
آژدن
[ژْ / ژَ / ژِ دَ] (مص) آجدن. آجیدن. آجیده کردن. نکنده کردن. آزدن. آزیدن. آژیدن. برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشتهء سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را :
کشیده پرستنده هر سو...