آزور
[وَ] (ص مرکب) حریص. (دهّار). آزمند. ورنج. صاحب آز. طامع. طمّاع. هلوع. ولوع. مولع :
چو داننده مردم شود آزور
همی دانش او نیاید ببر.فردوسی.
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
یکی آزور مرد بیخواب و خورد.فردوسی.
مگر گوسفندش بود صدهزار
همان اشتر و اسب و خر زین شمار
زمین پر ز آکنده دینار اوست
که نه مغز بادش بتن در نه پوست
شکم گرْسنه کالبد برْهنه
نه فرزند و خویش و نه بار و بنه
گرفتار در دست آز و نیاز
تن از ناچریدن به رنج و گداز.فردوسی.
دل آزور مرد باشد بدرد
بگرد طمع تا توانی مگرد.فردوسی.
توانگر شود هرکه خشنود گشت
دل آزور خانهء دود گشت.فردوسی.
بچیزی فریبد دل آزور
که باشد نیازش بدان بیشتر.اسدی.
چو داننده مردم شود آزور
همی دانش او نیاید ببر.فردوسی.
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
یکی آزور مرد بیخواب و خورد.فردوسی.
مگر گوسفندش بود صدهزار
همان اشتر و اسب و خر زین شمار
زمین پر ز آکنده دینار اوست
که نه مغز بادش بتن در نه پوست
شکم گرْسنه کالبد برْهنه
نه فرزند و خویش و نه بار و بنه
گرفتار در دست آز و نیاز
تن از ناچریدن به رنج و گداز.فردوسی.
دل آزور مرد باشد بدرد
بگرد طمع تا توانی مگرد.فردوسی.
توانگر شود هرکه خشنود گشت
دل آزور خانهء دود گشت.فردوسی.
بچیزی فریبد دل آزور
که باشد نیازش بدان بیشتر.اسدی.