آزغ
[زُ] (اِ) آنچه از شاخه های درخت خرما و انگور و دیگر درختان ببرند. (برهان). آژغ. آزوغ. آژوغ. اَزغ. || عمل پیراستن و بریدن شاخه ها و برگها.
آزغده
[زُ دَ / دِ] (ن مف / نف) صاحب صحاح الفرس این صورت را ضبط کرده و بدان معنی خشم آلوده میدهد، و ظاهراً مصحف آرغده باشد.
آزغیده
[زُ دَ / دِ] (ن مف / نف) صاحب صحاح الفرس این صورت را ضبط کرده و بدان معنی خشم آلوده داده است، و ظاهراً مصحف آرغده یا ارغنده است.
آزفت
[زُ] (ص، اِ) در بعض فرهنگها و ازجمله در صحاح هندوشاه آن را سنگ آبخورده معنی کرده اند. ظاهراً این کلمه مصحف آبرفت باشد.
آزفنداک
[فَ] (اِ) آژفنداک. آفنداک. قوس قزح. تیراژه، نوشه، سریر، رخش، کمردون، آدینده، کمر رستم، کمان رستم، انطلیسون، طوق بهار و غیره از مترادفات آن است :
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.اسدی.
آزفه
[زِ فَ] (ع اِ) رستخیز. (مهذب الاسماء). رستاخیز. قیامت. || (ص) شتابنده (صفت قیامت).
آزگار
[زِ] (ص) تمام. کامل. تخت. شمرده. اَجْرَد. آزاد. جَرْداء: شش ماهِ آزگار. یک سال آزگار.
آزم
[زِ] (ع اِ) ناب. نیش (دندان). || (ص) پرهیزکننده. محتمی. ج، اُزَّم، اُزُم.
آزما
[زْ / زِ] (نف مرخم) آزمای. مخفف آزماینده، و آن گاه که با اسمی مرکب شود، چنانکه در بخت آزما، جنگ آزما، دروغ آزما، رزم آزما، زورآزما، مهرآزما، هجرآزما، بمعانی مختلف آید. در جنگ آزمای، نبردآزمای و رزم آزمای و امثال آن به معنی دهنده و کنندهء جنگ و نبرد...
آزمایان
[زْ / زِ] (نف، ق) در حال آزمودن.
آزمایش
[زْ / زِ یِ] (اِمص) اسم مصدر آزمودن. بلا. بلاء. (ربنجنی). خبرت. (دَهّار). تجربه. تجربت. آزمون. رون. اروند. بلی. (دَهّار). بلیه. (دَهّار) (دستوراللغه). بلوی. (دَهّار). محنت. امتحان. ابتلاء. آزمودن. اختبار. امتحان. سنجش. آروین. رون :
جوانان دانندهء با گهر
نگیرند بی آزمایش هنر.فردوسی.
کنون من تو را آزمایش کنم
یکی سوی رزمت گرایش کنم
گَرَم...
آزمایشگاه
[زْ / زِ یِ] (اِ مرکب) جای آزمایش. مورد آزمایش. محل امتحان.
آزمایشگر
[زْ / زِ یِ گَ] (ص مرکب)ممتحِن. آزماینده. مجرِّب :
بدان خانهء باستانی شدم
بهنجار چون آزمایشگری.منوچهری.
آزماینده
[زْ / زِ یَ دَ / دِ] (نف) مجرِّب. ممتحِن. آزمایشگر.
آزمند
[مَ] (ص مرکب) حریص. مولع. شَرِهْ. طامع. آزور. صاحب آز. آزناک. طمعکار. پرخواه. ولوع :
حاسد و بدخواه او دائم به مرگ است آزمند
گر در این حسرت بمیرد باک نبود، گو بمیر.
سوزنی.
- امثال: آزمند هماره نیازمند است.
آزمندی
[مَ] (حامص مرکب) حرص. ولع. طمع. شره. پرخواهی :
ایا دانشی مرد بسیارهوش
همه چادر آزمندی مپوش.فردوسی.
دگر آزمندیست اندوه و رنج
شدن تنگدل در سرای سپنج.فردوسی.
آزمودگی
[زْ / زِ دَ / دِ] (حامص)چگونگی و صفت آزموده. مجرب و ممتحن بودگی. کارکشتگی.
آزمودن
[زْ / زِ دَ] (مص) تجربت. تجربه. امتحان. اختبار. (زوزنی). ابتلا. تجریب. (دهار). آزمایش کردن. تدریب. بلاء. (ادیب نطنزی). بلا. بلو. ابلا. تجریس. بور. ابتیار. احتناک. سنجیدن. خبرت. (دهار). سبر. فتنه. افتتان. وارسی کردن. تمحیص. تضریس :
کرا آزمودیش و یار تو گشت
منال ار گناهی بر او برگذشت.ابوشکور.
تیزهش تا نیازماید بخت
بچنین...
آزمودنی
[زْ / زِ دَ] (ص لیاقت) ازدرِ آزمودن. درخور آزمودن. محتاج آزمودن.
آزموده
[زْ / زِ دَ / دِ] (ن مف) مجرب. ممتحَن. سنجیده. مُدَرَّب. مُنجَد. منجَذ. حُنک. موقر. (صُراح). کاردیده. کرده کار. پخته. سُخته. ورزیده. دنیادیده :
ابا ششهزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگان را بزار.فردوسی.
دو ره ششهزار آزموده سوار
زره دار با گرزهء گاوسار.فردوسی.
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
ابا ده هزار آزموده...