آژیده
[دَ / دِ] (ن مف) آژده. آجیده. آجده. نکنده کرده :
ملاف با قلمی ای لباس آژیده
بروی کار چو افتاد بخیه ات یکسر.
نظام قاری.
آژی ده آک
[دَهْ] (اِخ) (از: آژی، مار + ده، عشره + آک، ظ. به معنی اسب) آزی ده آک. ضحاک. و رجوع به آک و بیوراسب شود.
آژیر
(ص) محتذر. حَذِر. برحذر. محتاط. بپرهیز :
کنون باید آژیر بودن ز شیر
که در مهرگان بچه دارند زیر.فردوسی.
که برگشت از اینگونه افراسیاب
همانا بجنگ تو دارد شتاب
سپه را بیارای و آژیر باش
شب و روز با ترکش و تیر باش.فردوسی.
پراندیشه شد نامجوی از تباک
دلش گشت از آن پیر پر ترس و باک
براه اندر...
آژیراک
(اِ) اَژیراک. بانگ و فریاد از آدمی و ستور.
آژیرنده
[رَ دَ / دِ] (نف) آگاهاننده.
آژیریدن
[دَ] (مص) هشیار کردن. || بانگ زدن. خروشیدن. || آگاهانیدن. خبردار کردن. خبردار گفتن. اعلام. اعلان. || مهیا ساختن.
آژیریده
[دَ / دِ] (ن مف) آگاه کرده. || مهیاشده.
آژینه
[نَ / نِ] (اِ) آزینه. آهنی باشد چون کلندی با دندانه های درشت و دستهء چوبین که سنگ آسیا را از درون سوی بدان نقر کنند تا دانه بهتر خرد کند. آسیازَنه. آس افزون. آس افژون. منقار. مِکْوَس. میقعه. بِرطیل. آسیاآژن.
آس
(اِ) دو سنگ گرد و پخ برهم نهاده و زیرین را در میان میلی آهنین و جز آن از سوراخ میان زبرین درگذشته و سنگ زبرین بقوت دست آدمی یا ستور یا باد یا آب و بخار و برق گردد و حبوب و جز آن را خرد یا آرد سازد....
آس
(ع اِ) حیوانی که پوست و موئی نرم دارد و از آن پوستین کنند و نوک دم آن سیاه است. قاقم. || فنک. فنه. فرسان. (زمخشری).
آس
(فرانسوی، اِ)(1) قسمی بازی و قمار با اوراقی مخصوص که شکل خال و شاه و بی بی و سرباز و لکات بر آن است. || تک خال. ورق قمار که یک خال بر آن باشد.
- چهار شاهش به چهار آس خوردن؛ به قویتر از خودی مصادف شدن. به حیله و...
آس
(ع اِ) (از سریانی آسا) مورْد. رَند. اِسمار. مُرد. مرت. عمار. فیطس. مرسین. و آن درختی است بلندتر از انار، برگش ریزه تر از برگ انار و مایل به استداره، تخمش سیاه و خزان نمیکند و گل و برگ آن معطر است :
تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغ...
آس
(هندی، اِ) بزبان هندوستانی، تیرانداز ماهر. (فرهنگ شعوری) :
تیغ رای تو خود سپر نکند
گرچه چرخ فلک شود پرآس.مسعودسعد.
|| کمان تیراندازان. || امید.
آس
(اِخ) نام قومی از ایرانیان، ساکن قفقاز مرکزی. زبان این مردم لهجه ای از فارسی است و ایشان را ایرُن و اِس و اُسِت(1) نیز نامند. و آنان مردمی قوی با مویهای خرمائی و چشمهای آسمانگونه باشند و در قدیم پادشاهی و مملکتی به همین نام داشته اند. عدهء کنونی...
آسٍ
[سِنْ] (ع ص) آسی. اندوهگین.
آس آب
(اِ مرکب) آب آسیا. آسیای آبی.
آسا
(اِ) گشاده شدن طبیعی دهان آدمی است بصورتی خاص از غلبهء خواب یا ملال و یا شراب زدگی و یا پاره ای بیماریها. پاسک. باسک. دهان دره. دهن دره. دهن در. خمیازه. بیاستو. هاک. خامیازه. فاژ. فاژه. خامیاز. ثوباء. تثاوُب. آهنیابه :
چنان نمود بما دوش ماه نو دیدار
چو یار من...
آسا
(پسوند) اَسا. ادات تشبیه است. مثل. مانند. گون. گونه. شبه. وار. سان. سا. نظیر. شکل. صفت: آسمان آسا. بحرآسا. پادشاه آسا. پیل آسا. ترک آسا. خاقانی آسا. خورآسا. دلیرآسا. دودآسا. راهب آسا. رعدآسا. زمین آسا. ساسیاآسا. شیرآسا. عندلیب آسا. فلک آسا. مریدآسا. مهرآسا. یهودآسا :
عدوی او شود روباه بددل
چو شیرآسا...
آسا
(نف مرخم) مخفف آسای. آسایش دهنده. آسایش گیرنده: تن آسا. جان آسا. دل آسا. روان آسا. کم آسا :
کم آسا و دمساز و هنجارجوی
سبکیاب و آسان رو و تیزپوی(1).اسدی.
|| آراینده یا آسایش دهنده :
در گه کین معرکه آرای رزم
در دم عیش انجمن آسای بزم.کاتبی(2).
(1) - در صفت اسب.
(2) - کلمهء...
آسائیدن
[دَ] (مص) رجوع به آساییدن شود.