آزرده
[زَ دَ / دِ] (ن مف / نف) رنجیده. ملول. رَنجه. دلتنگ. آزاردیده. رنج دیده. زیان رسیده :
گر این خواسته زو پذیرم همه
ز من گردد آزرده شاه و رَمه.فردوسی.
بسی گشتم آزرده از روزگار
ببخشد گناه مرا شهریار.فردوسی.
همیشه بداندیشت آزرده باد
بدانش روان تو پرورده باد.فردوسی.
که آزرده گشته ست از تو پدر
یکی پوزش آور مکش هیچ سر.فردوسی.
ببخشید [ اسفندیار ] از آن رزمگه خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
سران را سپرد آنچه آورده بود
بکشت آنکه زو لشکر آزرده بود.فردوسی.
بدو داد فرزند گم کرده را
وزو کرد خشنود آزرده را.فردوسی.
مشو شادمان گر بدی کرده ای
که آزرده گردی گر آزرده ای.فردوسی.
- آزرده شدن کسی از اختر؛ نُحوسَت از وی بدو رسیدن:
بناکام رزمی گران کرده شد
فراوان کس از اختر آزرده شد.فردوسی.
|| خسته. مجروح. متأذی. مصدوم. متألم :
ز خون در کَفَش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوشن آزرده بود.فردوسی.
گرت رای بیند چو شیر ژیان
بکشتی ببندیم هر دو میان
بدان تا که را بر دهد روزگار
که برگردد آزرده از کارزار.فردوسی.
تو گر پیش شمشیر مهر آوری
سرت گردد آزرده زین داوری.فردوسی.
سر خصم اگر بشکند مشت تو
شود نیز آزرده انگشت تو.اسدی.
|| غضب گرفته. بخشم آمده :
از او پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست [ جمشید ] و شد شاه با ترس و باک
که آزرده شد پاک یزدان از اوی
بدان درد درمان ندید ایچ روی.فردوسی.
همی خواست تا بر پسر شهریار
سر آرد مگر بی گنه روزگار
پدر گردد آزرده زو در جهان
ستاند روانش یکی در نهان.فردوسی.
چون منصور بنشست حیلت کشتن ابومسلم کرد که از وی بروزگار برادر [ یعنی سفاح ]آزرده بود. (تاریخ سیستان).
گر این خواسته زو پذیرم همه
ز من گردد آزرده شاه و رَمه.فردوسی.
بسی گشتم آزرده از روزگار
ببخشد گناه مرا شهریار.فردوسی.
همیشه بداندیشت آزرده باد
بدانش روان تو پرورده باد.فردوسی.
که آزرده گشته ست از تو پدر
یکی پوزش آور مکش هیچ سر.فردوسی.
ببخشید [ اسفندیار ] از آن رزمگه خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
سران را سپرد آنچه آورده بود
بکشت آنکه زو لشکر آزرده بود.فردوسی.
بدو داد فرزند گم کرده را
وزو کرد خشنود آزرده را.فردوسی.
مشو شادمان گر بدی کرده ای
که آزرده گردی گر آزرده ای.فردوسی.
- آزرده شدن کسی از اختر؛ نُحوسَت از وی بدو رسیدن:
بناکام رزمی گران کرده شد
فراوان کس از اختر آزرده شد.فردوسی.
|| خسته. مجروح. متأذی. مصدوم. متألم :
ز خون در کَفَش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوشن آزرده بود.فردوسی.
گرت رای بیند چو شیر ژیان
بکشتی ببندیم هر دو میان
بدان تا که را بر دهد روزگار
که برگردد آزرده از کارزار.فردوسی.
تو گر پیش شمشیر مهر آوری
سرت گردد آزرده زین داوری.فردوسی.
سر خصم اگر بشکند مشت تو
شود نیز آزرده انگشت تو.اسدی.
|| غضب گرفته. بخشم آمده :
از او پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست [ جمشید ] و شد شاه با ترس و باک
که آزرده شد پاک یزدان از اوی
بدان درد درمان ندید ایچ روی.فردوسی.
همی خواست تا بر پسر شهریار
سر آرد مگر بی گنه روزگار
پدر گردد آزرده زو در جهان
ستاند روانش یکی در نهان.فردوسی.
چون منصور بنشست حیلت کشتن ابومسلم کرد که از وی بروزگار برادر [ یعنی سفاح ]آزرده بود. (تاریخ سیستان).