آرمان خوار
[خوا / خا] (نف مرکب)حسیر. حسران. حسر. حسرت خوار.
آرمان خوردن
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) تلهیف. (مجمل اللغه).
آرمان سرا
[سَ] (اِ مرکب) آرمان سرای. سرای حسرت. این جهان. ایرمان سرای.
آرمان فلوت
[فُ] (اِ مرکب) نام سازی است.
آرم دره
[رِ دَ رَ] (اِخ) نام خرّه ای از ملایر دارای 49 قریه.
آرمدن
[رَ مِ دَ] (مص) آرمیدن.
آرمده
[رَ دَ / دِ] (ن مف / نف) آرمیده. ساکن. بی حرکت :
گران ساخت سنگ و سبک باد پاک
روان کرد گردون و آرمده خاک.اسدی.
|| مجازاً، کاهل :
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیکبخت.عنصری.
|| خفته. || آهسته. نرم در رفتار :
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرمده باشی...
آرمش
[رَ مِ] (اِمص) آرام. آرامش. اَون :
راه را هر کسی نمی شاید
پیر جوهرشناس می باید
تا ز خورشید پرورش یابد
در دل خلق آرمش یابد (کذا).شیخ آذری.
-آرمش دادن؛ آرام بخشیدن.
-آرمش یافتن؛ آرام شدن.
آرمنده
[رَ مَ دَ / دِ] (نف) آنکه آرمیده است.
آرموس
(اِخ) نام جزیره ای متعلق بایران در بحر عمان. (از نزهه القلوب).
آرمه
[رِ مَ] (ع اِ) دندان. (مهذب الاسماء). || سال قحط.
آرمیدگی
[رَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی آرمیده. طمأنینه. آرامش. آرام.
آرمیدن
[رَ دَ] (مص) (شاید از: آ، ادات نفی و سلب + رمیدن) آرامیدن. سکون. رکون. آرام شدن. استراحت. مستریح شدن. راحت یافتن. آسوده شدن. بیاسودن. آسودن. استقرار. قرار. آسایش. اِتّداع. انمهلال. خفتن. آرام گرفتن. قرار گرفتن. بی جنبش شدن :
بچنگ و بمنقار چندی طپید
چو شد زورش از تن سپس آرمید.
فردوسی.
پراندیشه...
آرمیده
[رَ دَ / دِ] (ن مف / نف) آسوده. مستریح. ساکن. بی حرکت. ساکت. خفته. خوابیده. آرام. آرام گرفته. مقابل جنبان و جنبنده :
از ما رها شدی دگری را رهی شدی
از ما رمیده با دگری آرمیده ای.
شهرهء آفاق (از صحاح الفرس).
ز کارآگهان آنکه بد رهنمای
بیامد به نزدیک پرده سرای
بجائی غو...
آرن
[رَ] (اِ) بندگاه میان ساعد و بازو از برون سوی یعنی جانب وحشی. آرنج. وارن. رونکک. مرفق :
زمانی دست کرده جفت رخسار
زمانی جفت زانو کرده آرن.آغاجی.
آرن
[رُ] (یونانی، اِ)(1) گیاهی است که آن را لوف گویند. قسم بزرگ آن لوف الکبیر و شجره التنین و آرن مطلق، و قسم کوچک آن لوف الصغیر و خبزالقرود و آذان الفیل و پیلگوش و فیلغوش و فیلگوش و فیلجوش و رجل العجل، و قسم دیگر آن لوف الحیه و...
آرناوود
(اِخ) اَرناوود. نام مردم آلبانی.
-مثل آرناوود؛ زنی بلندآواز و بی حیا و دشنام گوی.
آرنج
[رَ] (اِ) مفصل و بند و میان بازو و ساعد از طرف وحشی. مرفق. آرج. آرن. آران. وارَن. وارنج. آرنگ. رونکک :
گهی ببازی(1) بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج.
ابوشکور.
آستین ازبرای رنج و الم
تا به آرنج برزنی هر دم.اسدی (از شعوری).
زبهر سنگ ملمع که آیدت در دست
بسا...
آرنده
[رَ دَ / دِ] (نف) مخفف آورنده :
فرستاده آرندهء نامه بود
مرا پاسخ نامه این جامه بود.فردوسی.
آرن صارن
[رُ رُ] (از یونانی، اِ) (از یونانی به قول صاحب مخزن) لوف الصغیر. پیلغوش. پیلگوش. فیلجوش. خبزالقرود. رجل العجل. دراقیطس. و رجوع به آرُن شود.