آرز
[رِ] (ع ص) منقبض. مُتجمع. ثابت.
آرزم
[رَ] (اِ) رزم. جنگ. کارزار. (غیاث اللغات).
آرزو
[رِ] (اِ) شهوت. (ربنجنی). اشتهاء. (حبیش تفلیسی). قوّتِ جذب ملایم. هوی. هوا :
همی ز آرزوی ... ـر، خواجه را گه خوان
بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.
معروفی.
برِ شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
نگه کن که ما از کجا رفته ایم
نه مستیم و بر آرزو خفته ایم.فردوسی.
گر زآنکه...
آرزو
[رِ] (اِخ) نام زن سلم :
زن سلم را کرد نام آرزوی
زن تور را نام آزاده خوی
زن ایرج نیک پی را سهی
کجا بد سهیلش بخوبی رهی.فردوسی.
|| نام دختر ماهیار که بهرام گور او را بزنی کرد.
آرزو
[رِ] (اِخ) سراج الدین علی شاه. شاعر فارسی زبان ایرانی متوطن هند. وفات 1169 ه . ق. مؤلف تذکرهء موسوم به تحفه النفائس، معروف به تذکرهء آرزو و سراج اللغات و غرائب اللغات و مصطلحات الشعراء و شرح اسکندرنامهء نظامی و غیره.
آرزوانگیز
[رِ اَ] (نف مرکب) مشهّی. شَهیّ.
آرزوانه
[رِ نَ / نِ] (اِ مرکب) وَحم. ویارانه. آنچه آبستن از خوردنیها و غیرخوردنیهای عادی چون گِل و زغال آرزو کند خوردن را. || آنچه خویشان و کسان زن آبستن پزند و او را فرستند. || آنچه آرزو کنند. هوسانه. موضوع آرزو :آرزوانه همانقدر است که می بینی چو یک...
آرزوخواه
[رِ خوا / خا] (نف مرکب)شهوی. شهوانی. || متمنی. راجی. مشتهی :
دل شه چو زآن نکته آگاه شد
از آن آرزو آرزوخواه شد.نظامی.
آرزوسنج
[رِ سَ] (نف مرکب) آرزومند. آرزووَرز :
به خاک پای او چرخ آرزوسنج
چو درویش حریص و فکرت گنج.
امیرخسرو.
آرزوکده
[رِ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) کنایه از دنیاست. آرمان سرای.
آرزو کشیدن
[رِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) آرزو بردن.
آرزوگاه
[رِ] (اِ مرکب) جای آرزو :
در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو با معامل مکیس.نظامی.
آرزومند
[رِ مَ] (ص مرکب) مشتاق. شایق :
فریدون نهاده دو دیده براه
سپاه و کلاه آرزومند شاه.فردوسی.
دوان آمد ازبهر آزارتان
همان آرزومند دیدارتان.فردوسی.
چو آگاه شد خسرو از کارشان
نبود آرزومند دیدارشان.فردوسی.
همی راند حیران و پیچان براه
بخواب و [ بخشک و؟ ] به آب آرزومند شاه.
فردوسی.
مثالها رفت بخراسان، بتعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانهء...
آرزومندانه
[رِ مَ دا نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) بحال آرزومندی. چون آرزومند.
آرزومندی
[رِ مَ] (حامص مرکب)شوق. اشتیاق. پویه. تعطش. بَهْش. التیاع. توق. صبابت :
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
ندا آمد که واثق شو بالطاف خداوندی.
حافظ.
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی.
حافظ.
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتد
همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم.
حافظ.
|| تَحنّن. نُزوع. نِزاع. || غَرض.
-آرزومندی نمودن؛ تَشوّق. تَنوّق.
-آرزومندیها؛...
آرزوناک
[رِ] (ص مرکب) بسیارآرزو :
پی اظهار عشق آرزوناک
چو لعل از گرد تهمت دامنش پاک.زلالی.
آرزوها
[رِ] (اِ) جِ آرزو. مُنی. آمال. اطماع. اَمانی. اشواق. شهوات. اهواء. حاجات : امّا بمروت و حرّیت آن لایقتر که مرا بدین آرزوها برسانی. (کلیله و دمنه).
آرزوی
[رِ] (اِ) آرزو، در تمام معانی.
آرزوی دل
[رِ یِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مراد. کام. غایت مقصود :
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فروشکنم؟حسن غزنوی.
آرزه
[رِ زَ] (ع ص) شترمادهء قوی. || شب سرد. || درخت استوارشدهء در زمین.