آرمده
[رَ دَ / دِ] (ن مف / نف) آرمیده. ساکن. بی حرکت :
گران ساخت سنگ و سبک باد پاک
روان کرد گردون و آرمده خاک.اسدی.
|| مجازاً، کاهل :
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیکبخت.عنصری.
|| خفته. || آهسته. نرم در رفتار :
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرمده باشی شتاب آیدم.فردوسی.
|| با خلق خوش. که در خشم نیست :
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته.رودکی.
گران ساخت سنگ و سبک باد پاک
روان کرد گردون و آرمده خاک.اسدی.
|| مجازاً، کاهل :
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیکبخت.عنصری.
|| خفته. || آهسته. نرم در رفتار :
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرمده باشی شتاب آیدم.فردوسی.
|| با خلق خوش. که در خشم نیست :
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته.رودکی.