آبو
(اِ) نیلوفر آبی. نیلوپر. لیلوپر :
صنعش بسر کوه برویانده شقایق
در باغ دمانده لَطَفش سوری و آبو.
خواجه عمید لوبکی.
ای گرد درت آب رخ خواجهء کاریز
وی خاک کف پای تو تاج سر آبو.
شیخ آذری.
|| خال. دایی. برادر مادر. خالو. مربرار.
آب و آش
[بُ] (اِ مرکب، از اتباع)خوردنی های پخته.
آبوباسر
[سِ] (اِخ) تصحیف نام ابوبکربن طفیل نزد اروپائیان. رجوع به ابن طفیل شود.
آب و جارو کردن
[بُ کَ دَ] (مص مرکب) روفتن بجاروب با آب پاشیدن.
آب ورز
[وَ] (نف مرکب) آب باز. شناگر. سباح. || ملاح.
آب ورزی
[وَ] (حامص مرکب) کار آب ورز.
آب و رنگ
[بُ رَ] (اِ مرکب، از اتباع)سپیدی و سرخی در چهره و رونق و جلا: خوش آب و رنگ. بد آب و رنگ :
حواصل چون بود در آب چون رنگ
همان رونق در او از آب و از رنگ.نظامی.
ز قد و روی تو شرمنده باغبان میگفت
که آب و رنگ ندارند سرو و...
آب و رنگی
[بُ رَ] (ص نسبی) در اصطلاح نقاشان، نقشی بالوان. مقابل سیاه قلم.
آب و گل
[بُ گِ] (اِ مرکب، از اتباع)خانه. بنا. زمین.
- آب و گلی در جایی داشتن؛ خانه یا مزرعه ای را در آنجا دارا بودن.
- از آب و گل درآمدن یا درآوردن؛ بسن رشد و بلوغ یا نزدیک به آن رسیدن یا رسانیدن.
|| گاه آب و گل گویند و مراد آب و...
آبوند
[وَ] (اِ مرکب) ظرف آب، و ظاهراً آوند مخفف این کلمه است.
آبونمان
(فرانسوی، اِ)(1) نقدی که در ازاء خریدن ماهیانه یا سالیانهء روزنامه و مانند آن پردازند.
(1) - Abonnement.
آبونه
[نِ] (فرانسوی، ص، اِ)(1) آبونه شدن روزنامه و مانند آن؛ از خریداران ماهیانه یا سالیانهء آن گردیدن.
(1) - Abonne.
آب و هوا
[بُ هَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کشور. اقلیم. || سقم یا صحت مربوط به آب و هوای ناحیتی.
آبه
[بَ / بِ] (اِ) لیزابه و لعابی که با جنین توأم برآید از شکم مادر. سخد. شاهد. نخط.
آبه
[بَ / بِ] (اِ) در نوشابه و شورآبه و دوآبه، آب.
آبه
[آبْ بَ / بِ] (اِ) در زبان کودکان خُرد، آب.
آبه
[بَ] (اِخ) نام قریه ای نزدیک ساوه و نسبت بدان آبی است و آن را آوه نیز گویند و نسبت بدان آوی باشد. || نام قریه ای به اصفهان. || نام شهری به افریقیه.
آبه صوفیان
[بَ] (اِخ) نام محلی کنار راه بجنورد بگنبد قابوس به فاصلهء 548430 گز از مشهد.
آب هندوانه
[بِ هِ دِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبی که از فشردن مغز هندوانه حاصل کنند.
آبهی
[بِ] (اِخ) نام رود آمو یعنی جیحون :
همان گاه نزدیک دریا رسید
یکی ژرف دریای بن ناپدید
به وَستا درون نام او آبهی
که قعرش نبوده ست هرگز تهی.
زراتشت بهرام.