آبی
(ص نسبی) برنگ آب. کبود. ازرق. نیلی. نیلگون. نیلوفری. کوود. آبیو. رنگ کبود روشن. و گاه آبی آسمانی گویند و از آن آبی سخت روشن خواهند و این همان آسمانجونی و آسمانگونه است. و آبی سیر گویند و از آن آبی پررنگ و گرفته اراده کنند و مقابل آن آبی...
آبی
(اِ) میوهء بزرگتر از سیب برنگ زرد پرزدار و از سوی دم و سر ترنجیده و برگ درخت آن با پرز و مخملی و رنگ و پوست چوب آن بسیاهی مایل. بهی. بِهْ. سفرجل :
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
تا سرخ بود...
آبی
(ص نسبی) منسوب به آبه یعنی آوه. از مردم آبه.
آبی
(ع ص) سرکش. نافرمان. بی فرمان. بازایستنده. انکارکننده. ممتنع. اَبی. آنکه سر باززند از. مکروه دارنده. کارِهْ. || آن گشن که بول بوید. (مهذب الاسماء). || (اِخ) آبی اللحم الغفاری؛ نام صحابی که گوشت را ناخوش داشتی.
آبیار
[آبْ] (ص مرکب، اِ مرکب) آنکه کشت را آب دهد. اویار. آب بخش. میرآب. قلاد. ساقی :
تا کشت تخم مهر تو، یکدم جدا نشد
از چشمه سار خون جگر آبیار چشم.
کمال اصفهانی.
آبیار
[آبْ] (اِخ) نام محلی کنار راه سمنان و دامغان میان سمنان و تلیستان در 230 هزارگزی طهران.
آبیاری
[آبْ] (حامص مرکب) کار آبیار. سقایت :
به آبیاری دولت بباغ نصرت شاه
بسال فتح گل خارمند شد بویا.
خوندمیر مورخ.
-آبیاری کردن؛ آب دادن. مشروب کردن. آب پاشی کردن. آب زدن. سیرآب کردن.
آب یخ
[بِ یَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)آبی که در آن یخ افکنده و سرد کرده باشند.
آبید
(اِ) شراره و سرشک آتش را گویند. در مؤیدالفضلاء بجای حرف آخر رای قرشت و در جای دیگر زای فارسی نوشته اند و بجای حرف ثالث (ب) یاء حطی. (برهان). و در برهان، ابیز بهمزهء مفتوحه بر وزن تمیز و آییژ نیز به همین معنی ضبط شده است، و در...
آبیدوس
(اِخ) از شهرهای مصر علیاست و تخته سنگهای موسوم به آبیدوس که نامهای دو طبقه از فراعنهء قدیم مصر در آن نقش بود در حفر اراضی آن به دست آمد (بسال 1871 م.).
آبیذیمیا
(معرب، اِ) رجوع به اِبیدیمیا شود.
آب یک
[یَ] (اِخ) نام محلی از توابع قزوین، کنار جادهء طهران، میان ینگی امام و قشلاق بفاصلهء 65800 گز از طهران. این قریه دارای معادن ذغال سنگ است بدرهء کوچکی واقع در شمال غربی بفاصلهء 4000 گز. زغال سنگ آب یک دارای 7500 کالری حرارت است و بسهولت به کک تبدیل...
آبین
(اِخ) نام قریه ای است از توابع شیراز و مغاره ای به نزدیک آن که مومیایی معدنی از آنجا خیزد. || نام مومیایی که از معدن آبین گیرند. موم آبین. و صاحب برهان در آیین نیز همین معنی را آورده است.
آبیو
[وْ] (ص) اَبیو. آبی. کبود. ازرق. نیلگون.
آبی و خاکی
[یُ] (ص نسبی) آنکه هم در آب و هم در خشکی زیستن دارد.
آپادانا
(اِخ) بارگاه پادشاهان ایران. || نام یکی از قصور تخت جمشید.
آپارتمان
[تِ] (فرانسوی، اِ)(1) خانه ای بچندین آشکوب.
(1) - Appartement.
آپاردی
(ص) (شاید از ترکی آپارماق بمعنی بردن) سخت گربز. || سخت بی شرم.
آپاندیسیت
(فرانسوی، اِ)(1) آماس که در ضمیمه یعنی زائدهء دودی پدید آید.
(1) - Appendicite.
آپستنگاه
[پَ تَ] (اِ مرکب) در فرهنگ اسدی (خطی) کلمه ای بدین صورت هست بمعنی آبشتنگاه و شعر قریع الدهر را در اینجا نیز شاهد آورده است.