یلل
[یَ لَ] (ع اِمص) کوتاهی دندان بالا و کژی و میلان آن به جانب داخل دهن و ناهموارروییدگی آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). الل. (منتهی الارب). || تابانی. (ناظم الاطباء). || صفاه بینه الیلل؛ سنگ لغزان و تابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
یلل
[یَ لَ] (اِخ) نام جایی. (ناظم الاطباء).
یللی
[یَ لَ لی / یَلْ لَ لی] (اِ) بانگ و فریادی که در حالت مستی و یا هنگام رسیدن خبر خوش می نمایند. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که در وقت مستی و سماع و ذوق می گویند. (آنندراج) :
از غم ایام رستم یللی.مولوی.
داد مطرب دف به دستم یللی
بالی از...
یلم
[یَ لَ] (اِ) سریش. سریشم. (ناظم الاطباء). سریشم ماهی. (یادداشت مؤلف). اسم فارسی عزی السمک است. (تحفهء حکیم مؤمن). سریشم. سریشم نجاری.
- یلم ماهی؛ سریشم ماهی. (ناظم الاطباء).
یلما
[یَ] (ص) هر چیز بزرگ و کلان که سبک باشد. (ناظم الاطباء).
یلماس
[ ] (اِخ) تیره ای از طایفهء ملکشاهی در پشتکوه. (جغرافیای سیاسی کیهان ص68).
یلمان
[یَ] (اِ) ضرب شمشیر. (ناظم الاطباء). خواباندن تیغ. (آنندراج) :
سینهء ماهی و پشت گاو درهم داشت راه
تیغ را تا دست او ایما به یلمان کرده بود.
ملاوحشی (از آنندراج).
ز گرد سپاهم فلک در نقاب
ز یلمان تیغم یلان در حساب.
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج).
یلمبو زدن
[یَ لَ زَ دَ] (مص مرکب)(اصطلاح عامیانه) یلنبو زدن. بی کاری کاهلانه گشتن. رفتن و آمدن بی قصدی. بی قصد و نتیجه راه بسیار رفتن. ول گردیدن. بی کاری پیوسته گردیدن. (یادداشت مؤلف).
یلمع
[یَ مَ] (ع ص، اِ) برق بی باران. || سراب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کوراب. (ملخص اللغات). || دروغگوی را هم بدان تشبیه دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغگوی. (ناظم الاطباء) (دهار). || سنگ سپید که از آفتاب نیک تابد. (دهار). ریگ. ج، یلامع. (یادداشت مؤلف). || مرد راست کمان....
یلمعی
[یَ مَ عی ی] (ع ص) مرد تیزخاطر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیرک. (دهار). مرد روشن خرد. || مرد دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || راست کمان. (دهار).
یلمق
[یَ مَ] (معرب، اِ) معرب یلمه که به معنی قباست. (از منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از یلمهء فارسی و به معنی آن. ج، یلامق. (ناظم الاطباء). معرب یلمهء فارسی. قبا. (از المعرب جوالیقی ص355) (یادداشت مؤلف). یلمه. (دهار). و رجوع به یلمه شود. || زره دارای چند تکه. (از فرهنگ...
یلمک
[یَ مَ] (اِ) یلمه. قبا و معرب آن یلمق است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یلمه شود.
یلمک
[یَ مَ] (ع ص) جوان توانا. (منتهی الارب). مرد جوان قوی و توانا. (ناظم الاطباء). و رجوع به یلمه و یلمق شود.
یلملم
[یَ لَ لَ] (اِخ) کوهی است بر دو منزل از مکهء معظمه و آن میقات اهل یمن است در حج، و آن را الملم و یرمرم نیز خوانند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جایی است در دو شب راه از مکه و این میقات اهل یمن است. (از معجم البلدان)....
یلمه
[یَ مَ / مِ] (اِ) یلمق. (دهار). نوعی از جامهء پوشیدنی دراز که قبا نیز گویند. (ناظم الاطباء). قبا و معرب آن یلمق است. (از منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی ص354) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا). قبا. یلمک. (یادداشت مؤلف). قبا. (دیوان نظام قاری ص205). قبا و جامهء پوشیدنی...
یلمه
[یُ مَ / مِ] (ترکی، اِ) آنچه در تغاری به حیوانات خورانند. (آنندراج). اسم است از مصدر «یلماق» ترکی به معنی چیدن و کندن علف و گیاه و هم اکنون در آذربایجان خوشه های چیدهء گندم و جو و هر علف چیده را گویند اعم از اینکه به ستور بخورانند...
یلمه
[یُ مَ / مِ] (اِخ) دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس، واقع در 5000گزی خاور پهلوی دژ، کنار راه فرعی گنبدقابوس. سکنهء آن 520 تن و آب آن از رودخانهء گرگان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
یلمه ریش
[یَ مَ / مِ] (ص مرکب) ریش پهن و دراز. (ناظم الاطباء). مصحف «بلمه ریش». رجوع به «بلمه ریش» شود.
یلمه سرفراز
[یَ مَ سَ فَ] (اِخ) یکی از طوایف ایل قشقایی ایران، مرکب از 300 خانوار است و در حوالی هونقان و کررویه مسکن دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص80).
یلمه عبدالغنی
[یَ مَ عَ دُلْ غَ] (اِخ) یکی از طوایف ایل قشقایی ایران، مرکب از 50 خانوار است و در حوالی هونقان و کررویه مسکن دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص80).