یلیل
[یَلْ یَ] (اِخ) موضعی است نزدیک وادی صفراء. (منتهی الارب). موضعی در حوالی مدینه. (دمشقی). قریه ای است در نزدیکی وادی الصفراء از اعمال مدینه. در اینجا چشمهء بزرگی است که از درون ریگستانی درآید و خیلی پرآب می باشد. به سوی دریا جاری گردد و در حدود ینبع به...
یلیله
[یَ لی لَ / لِ] (ص) تناور و جسیم و توانا و زورآور و شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). پهلوان و دلاور و بهادر را گویند. (از شعوری ج2 ورق 448).
یلیم
[یَ] (اِ) یلم و سریش و سریشم. (ناظم الاطباء). سریشم ماهی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یلم و سریش شود.
یم
(ضمیر) ضمیر شخصی متصل فاعلی اول شخصی جمع: می بریم، بردیم، بیاوریم، آوریم(1).
(1) - دستورهای جدید این را شناسه یعنی یکی از شش عامل تشخیص صیغه های ششگانهء فعل دانسته اند.
یم
[یَ] (ضمیر) (از: ی + م ضمیر) ضمیر شخصی متصل اول شخص مفرد در حالت فاعلی، مخصوص فعلهایی که مادهء مضارع آنها به الف یا واو ختم شده باشد، مانند می گشایم، بگویم. (از یادداشت مؤلف). || ضمیر متصل به معنی «ـَم» که به آخر اسم هایی که با الف...
یم
[یَم م] (ع اِ) دریا و در استعمال فارسی به تخفیف آید. (از آنندراج). دریا و دریای بی نهایت عمیق. (ناظم الاطباء). دریا. (ترجمان القرآن جرجانی ص108). بحر. یَمَم. ج، یُموم. (یادداشت مؤلف). دریا. ج، یموم، ایمام. (مهذب الاسماء). دریایی که ساحل آن دیده نشود. (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان)....
یم
[یَم م] (ع مص) به دریا انداخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فروگرفتن دریا کناره را. (منتهی الارب). || غالب شدن دریا مر ساحل را و برآمدن بر آن. (ناظم الاطباء).
یم
[یَ] (از ع، اِ) یَمّ. دریا. (ناظم الاطباء) :
تا درگه او یابی مگذر به در کس
زیرا که حرام است تیمم به لب یم.رودکی.
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راستی گویی دارد به یمین اندر یم.فرخی.
ز بیم ناوک و تیغش همی نیاید خواب
پلنگ را در کوه و نهنگ را در یم.فرخی.
کف...
یم
[یَ] (اِخ)(1) صورتی از جم که جمشید باشد. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص188 و 193 و 201 شود.
(1) - Yim.
یما
[یَمْ ما] (سریانی، اِ) اصل کلمهء «یم» به معنی دریا. (از المعرب جوالیقی ص355). کلمهء سریانی است به معنی دریا که عرب آن را معرب کرده به صورت یم درآورده است. (از تاج العروس). و رجوع به یم شود.
یماسیه
[ ] (اِخ) نام فرقه ای از فِرَق میان عیسی و محمد علیهماالسلام. (از فهرست ابن الندیم).
یماک
[یَ] (اِخ) نام پادشاهی بوده است. (برهان). اما از شواهد برمی آید که ظاهراً از القاب و عناوینی باشد نظیر «ینال» و «تکین» و جز آنها :
از بندگان حضرت(1) شاهان سپر فکنده
قیصر کم از یماکش سنجر کم از ینالش.
خاقانی.
تو راست ملک جهان و تویی سزای شرف
چگونه گویم مدح یماک و...
یمام
[یَ] (ع اِ) کبوتر دشتی. (ناظم الاطباء) (دهار) (منتهی الارب). کبوتر وحشی و یکی آن یمامه است و کسائی گوید: کبوتری است که در خانه ها انس می گیرد و اهلی می شود و دیگران گفته اند کبوتری است که جوجه می کند و کبوتر دشتی غیراهلی را حمام گویند...
یمامه
[یَ مَ] (ع اِ) واحد یمام. یک کبوتر دشتی. (ناظم الاطباء). یکی یمام. (منتهی الارب). || قصد و آهنگ. (ناظم الاطباء). آهنگ و قصد. (منتهی الارب). و رجوع یه یمام شود.
یمامه
[یَ مَ] (اِخ) یمامه. نام کنیزکی کبودچشم که سوار را از مسافت سه روز راه می دیده است.
-امثال: اَبصر من زرقاء الیمامه.
و بلاد جو، منسوب به اسم آن کنیزک می باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج).
یمامه
[یَ مَ] (اِخ) یمامه. جوالیمامه. این بلاد که دارای نخیلات بسیارند عبارتند از نجد و تهامه و بحرین و عمان. (ناظم الاطباء). شهری بزرگ و دارای دیه ها و قلعه ها و چشمه ها و نخلستان هاست. نام اولش «جو» بوده و بعد به نام کبوتر، به یمامه موسوم گردیده...
یمامه
[یَ مَ] (ع اِ) یمامه. اسم کبوتر خانگی است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع یه یمام و یمامه شود.
یمامه البحر
[یَ مَ تُلْ بَ] (ع اِ مرکب)شفنین بحری. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شفنین بحری در ذیل مدخل شفنین شود.
یمامی
[یَ می ی] (ص نسبی) منسوب به یمامه. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). منسوب است به یمامه که شهری است از بلاد عوالی. (از انساب سمعانی). و رجوع به یمامه شود.
یمامی
[یَ می ی] (اِخ) ابن ابی سعید، مکنی به ابوالفرج. از مردم بصره و پزشکی عالیقدر و معاصر ابن سینا بود و ده سال پس از وی درگذشته است. رجوع به ابوالفرج (ابن ابی سعید یمامی) شود.