یلمیخا
[یَ] (اِخ) نام یکی از اصحاب کهف است که آنان پس از زنده شدن او را به شهر فرستادند تا طعامی خرد. چون به شهر اندرآمد بازار و شهر نه بدانسان دید که بود، عجب ماند، درم نانبا را داد به مهر دقیانوس. نانبا گفت مگر این مرد گنج یافته...
یلن
[یَ لَ] (اِ) (در پرده) پاره ای از قماشی که برای زینت به صورتی خاص بر بالای پرده آویخته باشد. دال بر. (یادداشت مؤلف).
یلنبو
[یَ لَمْ] (اِ) (اصطلاح عامیانه) یلمبو. رفتن و آمدن بی قصدی. بی کاری به هر جای رفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یلمبو شود.
- یلنبو زدن؛ یلمبو زدن. بی کاری و بی نتیجه ای و بی قصدی گردیدن. (یادداشت مؤلف).
یلنجج
[یَ لَ جَ] (ع اِ) یلنجوج. یلنجوجی. (ناظم الاطباء). عود. (مهذب الاسماء). رجوع به یلنجوج شود.
یلنجوج
[یَ لَ] (ع اِ) یلنجج. یلنجوجی. چوبی خوشبوی که بدان بخور کنند. (ناظم الاطباء). عود هندی است. (اختیارات بدیعی) (از دهار). یلنجج. عود. (مهذب الاسماء). عود هندی را گویند و بهترین آن، عود مندلی است و آن خوشبوی تر از عودهای دیگر است. (برهان) (آنندراج). النجج. النجوج. (یادداشت مؤلف).
یلنجوجی
[یَ لَ جی ی] (ع اِ) یلنجج. یلنجوج. (ناظم الاطباء). رجوع به یلنجوج شود. || (ص نسبی) عودفروش. (دهار).
یلندد
[یَ لَ دَ] (ع ص) رجل یلندد؛ مرد دشمن و سخت خصومت کننده که به حق میل نکند. (ناظم الاطباء). دشمن سخت. (آنندراج). سخت خصومت. (مهذب الاسماء).
یلو
[یَ] (اِخ) نام موضعی در آستارای ایران که مرتع طوایف طالش است. (یادداشت مؤلف).
یلواج
[یَ لَ] (ترکی، اِ) از «یولاووج» ترکی به معنی پیغمبر و راهنما. و در فارسی به ضرورت به سکون لام نیز آمده است. رسول. فرستاده :
هریک عجمی ولی لغزگوی
یلواج شناس تنگری جوی.
خاقانی (تحفه العراقین).
خسرو ذوالجلالتین از ملکی و سلطنت
مستحق الخلافتین از یلواج و تنگری.
خاقانی.
یلواج
[یَ لَ] (اِخ) صاحب اعظم حاکم ممالک ختای یعنی چین شمالی در عهد اوکتای قاآن بن چنگیزخان. (یادداشت مؤلف). به زبان مغولی به معنی فرستاده و پیک است و محمود یلواج از مسلمانان ماوراءالنهر و یکی از سه تن مشاوران چنگیز و رئیس نمایندگان بود که به سال 615 ه...
یلواجی
[یَ لَ جی ی] (اِخ) حاج ابراهیم بن محمد. او راست: الحجه الکبری من الفضائل الفخری فی حق نبینا محمد البشری. (از معجم المطبوعات ج2 ستون1952).
یلوانه
[یَلْ نَ / نِ] (اِ) یالوانه. پرستوک. (ناظم الاطباء). و رجوع به بالوایه شود. || مرغ آبی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء).
یلوایه
[یَلْ یَ / یِ] (اِ) به معنی یالوایه و شاید مخفف آن باشد. پرستو. (از شعوری ج2 ورق 448). ظاهراً مصحف بالوایه است. و رجوع به بالوایه شود.
یلوج
[یَ لَ وُ] (ترکی، اِ) پیغمبر. (از آنندراج). و رجوع به یلواج شود.
یلوجه
[یِلْ لو جَ] (اِخ) دهی است از دهستان خانندبیل بخش مرکزی شهرستان خلخال، واقع در 10هزارگزی باختری هروآباد، با 197 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
یلوچات سای
[یُ] (اِخ) نام یکی از سه مشاور بزرگ و نامی چنگیزخان مغول. به سال 1190 م. / 586 ه . ق. تولد یافته و در اصل از مردم چین شمالی بوده و پدر او در خدمت سلاطین کین سمت وزارت داشته. این شخص در ابتدای جوانی به تحصیل علم و...
یلوک
[یَ] (ص) جسیم و تناور و قوی و زوردار. || مرد جنگی و بهادر و دلاور و شجاع و پهلوان. یلولنگ. یلولیک. (ناظم الاطباء). پهلوان نامدار که در شجاعت سرآمد روزگار باشد. (از شعوری ج2 ورق 445).
یلولنگ
[یَ لو لَ] (ص) یلولیک. یلوک. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج2 ورق 445). رجوع یه یلوک شود.
یلولیک
[یَ] (ص) یلوک. یلولنگ. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج2 ورق 445). رجوع به یلوک شود.
یلوه
[یَلْ وَ / وِ] (اِ) یلوی. قرقاول و تذرو. || داربست. (ناظم الاطباء).