یک هوا
[یَ / یِ هَ] (ص مرکب) جایی که هوای آن تغییر نکند. (فرهنگ فارسی معین). || (ق مرکب) (اصطلاح عامیانه) اندکی. کمی. مقدار اندک: کفش اگر یک هوا بزرگتر باشد مناسب تر است.
یکی
[یَ / یِ] (عدد، ص، اِ) مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است، فرقی ندارد مگر در بعضی محل. (آنندراج) (غیاث). یک از هر چیز. یک عدد. یک، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء :
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا...
یکی
[یَ / یِ] (حامص) یک بودن. واحد بودن. وحدت :
زهی ستوده تر از زمرهء بنی آدم
تو و خدا به یکی طاق در همه عالم.
درویش واله هروی (از آنندراج).
یکی با دو
[یَ / یِ دُ] (اِ مرکب) (اصطلاح عامیانه) یکی به دو.
- یکی با دو کردن؛ یک و دو کردن. مجادله کردن. جدل کردن. ستهیدن به سخن. با کسی به سخن ستهیدن. محاجه کردن. (یادداشت مؤلف) :
بجز خموشی روی دگر نمی بینم
که نیست با تو یکی با دو کردنم یارا.
کمال الدین...
یکی به دو
[یَ / یِ بِ دُ] (اِ مرکب)(اصطلاح عامیانه) یکی با دو. نزاع. ستیزه. مجادله. محاجه. مکابره.
- یکی به دو کردن؛ مشاجرهء لفظی. گفت وشنودی که از روی عصبانیت صورت گیرد. (از فرهنگ لغات عامیانه).
یک یک
[یَ یَ / یِ یِ] (ق مرکب، اِ مرکب) فردفرد. یکی یکی. یک نفر یک نفر. یک عدد یک عدد: شاگردان یک یک از در بیرون می روند. تک تک :
لاجرم گویی که یک یک ذره را
در درون پرده ای باری دگر.عطار.
و به گاه خلوت و فرصت یک یک را...
یکی گو
[یَ / یِ] (نف مرکب) یکی گوی. موحد. (یادداشت مؤلف). که یکتایی خدا را گوید. که به خدای یکتا قائل شود. یکتاپرست :
شکر ایزد همی کند سوسن
آن یکی گوی ده زبان نگرید.
سیدحسن غزنوی.
و رجوع به موحد شود.
یکی گویی
[یَ / یِ] (حامص مرکب)عمل یکی گوی. موحدی. اعتقاد به یگانگی خداوند. و رجوع به یکی گو شود.
یکی نه یکی
[یَ / یِ نَ یَ / یِ] (ق مرکب) (اصطلاح عامیانه) یک درمیان. (فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به یک درمیان شود.
یکیی
[یَ / یِ] (حامص) احدیت. یکی بودن. یگانگی : بدان که هر چیز که در تو محال است در ربوبیت صادق است چون یکیی که هرکه یکی را به حقیقت بدانست از محض شرک بری گشت. (قابوسنامه، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به احدیت و یگانگی شود.
یکی یکدانه
[یَ / یِ یَ / یِ نَ / نِ] (ص مرکب) (اصطلاح عامیانه) فرزند یگانه. فرزند منحصربه فرد. تنها فرزند پدر و مادر. (از فرهنگ لغات عامیانه).
یکی یکی
[یَ یَ / یِ یِ] (ق مرکب) یکی پس از دیگری. به توالی. پی هم. || فرداً فرد. هریک جداجدا. یکی بعد دیگری.
یگان
[یَ / یِ] (ص نسبی، ق مرکب) یکان. یک یک : پس یوسف ایشان را می خرید یگان و دوگان. (ترجمهء تفسیر طبری ج3 ص788). || تنها. فرد. منفرد. بی همتا. بی نظیر :
هرکه در این دیرخانه مرد یگان است
تا به دم صور مست درد مغان است
ور به دم صور...
یگانگی
[یَ / یِ نَ / نِ] (حامص مرکب)وحدت. یکتایی : وصیت کنم شما را که خدای عز ذکره را به یگانگی شناسید. (تاریخ بیهقی). || اتحاد. صمیمیت. خلوص. یکرنگی : بزرگ عیبی بود که این محمود به یگانگی از سرا بجست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص656).
در صفت یگانگی آن صف...
یگان محله
[یِ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان خشابر طالش دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش، واقع در 14000گزی جنوب رضوانده و 7000 گزی جنوب شوسهء انزلی به آستارا، با 228 تن سکنه. آب آن از رودخانهء چاف رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
یگانه
[یَ / یِ نَ / نِ] (ص نسبی) واحد. فرد. یکتا. || بی نظیر. ممتاز. بی مانند :
بود مرا خانهء نخست و دوم خوب
نیست سوم خانه خوب گرچه یگانه است.
خاقانی.
- یگانهء روزگار (روی زمین)؛ بی نظیر. بی همتا. که در جهان مانند ندارد : این مرد در همهء انواع هنر...
یگمهه
[یِ مَ هِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرغای بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در72000گزی باختری ایذه، با 115 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
یگن آباد
[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 10000گزی شمال باختری همدان و 3000گزی شمال شوسهء همدان، با 1138 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه است و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
یگونه
[یَ نَ / نِ] (ص) یکونه. یک گونه. یکسان. رجوع به یکونه شود.
یل
[یَ] (ص، اِ) شجاع و دلیر و پهلوان و مبارز و جنگجوی پر زور و قوت. (ناظم الاطباء). شجاع و دلیر. (آنندراج). شجاع و دلاور و بهادر و پهلوان را گویند. (برهان). مرد مبارز. (لغت فرس اسدی). پهلوان و دلاور را گویند. (فرهنگ جهانگیری) :
گر این هفت یل را به...