یگانه
[یَ / یِ نَ / نِ] (ص نسبی) واحد. فرد. یکتا. || بی نظیر. ممتاز. بی مانند :
بود مرا خانهء نخست و دوم خوب
نیست سوم خانه خوب گرچه یگانه است.
خاقانی.
- یگانهء روزگار (روی زمین)؛ بی نظیر. بی همتا. که در جهان مانند ندارد : این مرد در همهء انواع هنر یگانهء روزگار بود خصوص در مجلس ذکر و فصاحت. (تاریخ بیهقی). امیر گفت دریغ احمد یگانهء روزگار بود. (تاریخ بیهقی). این امیر ناصر در جملهء خصال بی قرین بود و یگانهء روی زمین. (تاریخ بیهقی).
- یگانه کردن؛ یکتا و بی نظیر کردن :
نیک و بد وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که تنها دراوفتاد.عطار.
|| صمیمی. یکرنگ. یک رو. مخلص. بااخلاص :
گر دهر دوروی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی.خاقانی.
یا لاف رستمش نزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید.خاقانی.
نُه فلک در ثنای او بگریخت
که فلک بندهء یگانهء اوست.خاقانی.
بود مرا خانهء نخست و دوم خوب
نیست سوم خانه خوب گرچه یگانه است.
خاقانی.
- یگانهء روزگار (روی زمین)؛ بی نظیر. بی همتا. که در جهان مانند ندارد : این مرد در همهء انواع هنر یگانهء روزگار بود خصوص در مجلس ذکر و فصاحت. (تاریخ بیهقی). امیر گفت دریغ احمد یگانهء روزگار بود. (تاریخ بیهقی). این امیر ناصر در جملهء خصال بی قرین بود و یگانهء روی زمین. (تاریخ بیهقی).
- یگانه کردن؛ یکتا و بی نظیر کردن :
نیک و بد وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که تنها دراوفتاد.عطار.
|| صمیمی. یکرنگ. یک رو. مخلص. بااخلاص :
گر دهر دوروی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی.خاقانی.
یا لاف رستمش نزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید.خاقانی.
نُه فلک در ثنای او بگریخت
که فلک بندهء یگانهء اوست.خاقانی.