یک نهاد
[یَ / یِ نِ / نَ] (ص مرکب)یک منش. بر یک سیرت و طبع. یک دل. متفق القرار. متفق الرأی. (یادداشت مؤلف).
- یک دل و یک نهاد؛ متفق الرأی. همدل و همزبان. صمیمی. متحد : بیعت عام کردند امیر باجعفر را [ امیر جعفر احمدبن محمد بن خلف بن اللیث...
یک نهم
[یَ / یِ نُ هُ] (اِ مرکب) نُه یک. تسع. یک از نُه. یک بخش از نُه بخش.
یک نه یک
[یَ / یِ نُهْ یَ / یِ] (اِ مرکب)یک تسع. (ناظم الاطباء). یک نهم. نه یک. از نه جزء یک جزء.
یک وجبی
[یَ / یِ وَ جَ] (ص نسبی)به اندازهء یک وجب. به بلندی یک وجب. || مجازاً حقیر و کوچک. (یادداشت مؤلف). مرادف نیم وجبی و آن تعبیری طعن آمیز است کودکی را که قصد نیرنگ یا عمل ناروا دارد: این یک وجبی سر من می خواهد کلاه بگذارد!
یک و دو
[یَ / یِ کُ دُ] (اِ مرکب)(اصطلاح عامیانه) یکی به دو. (یادداشت مؤلف). رجوع به یکی به دو شود.
- یک و دو کردن؛ یکی با دو کردن. رجوع به ترکیب یکی با دو کردن در ذیل یکی با دو شود.
یک ور
[یَ / یِ وَ] (اِ مرکب) یک بر. یک طرف. یک سمت. یک سوی. || (ص مرکب) یک وری. کج. متمایل. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک وری شود.
یک وری
[یَ / یِ وَ] (ص نسبی)یک سمتی. یک سویی. یک جهتی. متمایل به یک جهت.
- یک وری افتادن؛ در تداول عوام، به یک پهلو دراز کشیدن بر زمین. (یادداشت مؤلف).
- یک وری شدن کار؛ فیصله یافتن بر یکی از دو صورت مخالف. به یکی از دو صورت استقرار یافتن. (یادداشت...
یکون
[یَ] (اِ) نوعی از جامه باشد، آن را از حریر الوان بافند. (برهان) (از ناظم الاطباء). جامه ای باشد که از حریر سازند. (صحاح الفرس). جامهء حریر الوان. (انجمن آرا) (آنندراج). || یکونه. یکسان. (فرهنگ اسدی) :
تو بیاراسته بی آرایش
چه به کرباس و چه به خز یکون.
ابوشعیب (از فرهنگ اسدی).
ابتدا...
یکون
[یَ] (ع فعل) می شود. || (اِ) جمله و جمع. (ناظم الاطباء).
یکونه
[یَ نَ / نِ] (ص)(1) یگونه. یکسان بود. (لغت اسدی). مخفف یک گونه است که به معنی یکسان و برابر باشد. (آنندراج). یگانه است به معنی یک گونه :
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان یکونه شدیم.کسائی.
|| موافق. (آنندراج).
(1) - به گمان من باید کلمه «بگونه» باشد و غلط یکونه...
یک ونیم ساز
[یَ / یِ کُ] (اِ مرکب)صفتی باشد از صفات سازهای ذوی الاوتار. (برهان) (آنندراج). صفتی از صفات سازهای تاردار. (ناظم الاطباء). || نوعی از فنون سازندگی. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
یک و یکدانه
[یَ / یِ کُ یَ / یِ نَ / نِ](ص مرکب) یکی یکدانه. یگانه. پسر یا دختر منحصربه فرد خانواده. (یادداشت مؤلف). رجوع به یگانه و یکی یکدانه شود.
یکه
[یَ / یِ کَ / کِ / یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ] (ص، ق) منفرد. تنها. یگانه. (یادداشت مؤلف). فرید. (یادداشت مؤلف). فرد. یک. (از ناظم الاطباء).
- یکه شبانه روز؛ روز و شب. (ناظم الاطباء).
- یکه و تنها؛ وحیداً فریداً. تک و تنها. (از یادداشت مؤلف).
-...
یکهء باطل
[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ یِ طِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح میرزایان، دفتر خبر باطلی که برای داشتن بر کاغذی بنویسند شاید روزی به کار آید. (آنندراج) :
خواهد که تو را یکهء باطل نگذارد
جانت که بود حبس به بیت الحزن تو.
حکیم شفایی (از آنندراج).
یکه باغ
[یِکْ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاین بخش کلات شهرستان دره گز، واقع در 62000گزی باختری کبودگنبد، با 231 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
یکه باغ
[یِکْ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان راه جرد بخش دستجرد شهرستان قم، واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری دستجرد و 3هزارگزی راه آهن، با 553 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. مزرعهء کوچکی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
یکه باغ علیا و سفلی
[یِکْ کَ غِ عُلْ وُ سُ لا] (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایهء بخش مرکزی شهرستان ساوه، واقع در 38هزارگزی شمال باختری ساوه و 25هزارگزی راه ساوه به نوبران، با 166 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
یکه بزن
[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ بِ زَ] (ص مرکب) در تداول عامه، پهلوان و بزن بهادر. آدم دعواکن و زرنگ. (فرهنگ لغات عامیانه). که به تنهایی از عهده برآید.
یکه بیت
[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ بَ / بِ] (اِ مرکب) شاه بیت. (آنندراج) :
خانه های یکه بیت از طبع تو زیر و زبر
چاربازار رباعی گشته از طبعت خراب.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
و رجوع به شاه بیت شود.
یکه بید
[یِکْ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد با 198 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).