یک ته
[یَ / یِ تَهْ] (ص مرکب) یک لا. یک تو. یکتا. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک تهی و یکتا شود.
یک ته
[یَ / یِ تَهْ] (ص مرکب) یک لا. یک تو. یکتا. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک تهی و یکتا شود.
یک تهی
[یَ / یِ تَ] (ص نسبی، اِ مرکب)جامهء یکتو چنانکه در ایام گرما پوشند. (آنندراج) (غیاث). جامهء بی آستر :
بوستان کز ژاله پوشیدی قمیص یک تهی
این زمان از برف پوشیده قبای پنبه دار.
سعید اشرف.
|| پیراهن و زیرپیراهنی زنان. (ناظم الاطباء).
یک تهی
[یَ / یِ تَ] (ص نسبی، اِ مرکب)جامهء یکتو چنانکه در ایام گرما پوشند. (آنندراج) (غیاث). جامهء بی آستر :
بوستان کز ژاله پوشیدی قمیص یک تهی
این زمان از برف پوشیده قبای پنبه دار.
سعید اشرف.
|| پیراهن و زیرپیراهنی زنان. (ناظم الاطباء).
یک تیغ
[یَ / یِ] (ص مرکب، ق مرکب)سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. (از یادداشت مؤلف). یکدست. یکسره. مطلق. (فرهنگ لغات عامیانه). || متحد. متفق.
- یک تیغ شدن؛ متحد شدن. متفق شدن : با یکدیگر بیعت کرده بودند و به دفع...
یک تیغ
[یَ / یِ] (ص مرکب، ق مرکب)سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. (از یادداشت مؤلف). یکدست. یکسره. مطلق. (فرهنگ لغات عامیانه). || متحد. متفق.
- یک تیغ شدن؛ متحد شدن. متفق شدن : با یکدیگر بیعت کرده بودند و به دفع...
یکجا
[یَ / یِ] (ق مرکب) یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء). کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف): || با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بُست...
یکجا
[یَ / یِ] (ق مرکب) یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء). کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف): || با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بُست...
یک جان
[یَ / یِ] (ص مرکب) یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد.
- یک جان شدن؛ متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن :
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.مولوی.
یک جان
[یَ / یِ] (ص مرکب) یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد.
- یک جان شدن؛ متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن :
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.مولوی.
یک جانب
[یَ / یِ نِ] (ص مرکب)یک طرف. || رفیق. متحد. همراه. (ناظم الاطباء).
یک جانب
[یَ / یِ نِ] (ص مرکب)یک طرف. || رفیق. متحد. همراه. (ناظم الاطباء).
یک جانبه
[یَ / یِ نِ بَ / بِ] (ص نسبی)یک طرفه. یک سویه. از یک سوی. تنها از یک طرف. مقابل دوجانبه: دوستی یک جانبه نتواند بود. (از یادداشت مؤلف).
یک جانبه
[یَ / یِ نِ بَ / بِ] (ص نسبی)یک طرفه. یک سویه. از یک سوی. تنها از یک طرف. مقابل دوجانبه: دوستی یک جانبه نتواند بود. (از یادداشت مؤلف).
یک جانی
[یَ / یِ] (حامص مرکب)اتحاد. اتفاق. همدلی :
یک دو جام از روی مخموری بخور
یک دو جنس از روی یک جانی بخواه.
خاقانی.
یک جانی
[یَ / یِ] (حامص مرکب)اتحاد. اتفاق. همدلی :
یک دو جام از روی مخموری بخور
یک دو جنس از روی یک جانی بخواه.
خاقانی.
یک جایی
[یَ / یِ] (ق مرکب) یک جا. کلاً. تماماً. همه را با هم. (یادداشت مؤلف).
- یک جایی خریدن؛ یک جا و تمام و کلی خریدن چیزی: آذوقهء سال را یک جایی می خرند. (یادداشت مؤلف).
یک جایی
[یَ / یِ] (ق مرکب) یک جا. کلاً. تماماً. همه را با هم. (یادداشت مؤلف).
- یک جایی خریدن؛ یک جا و تمام و کلی خریدن چیزی: آذوقهء سال را یک جایی می خرند. (یادداشت مؤلف).
یکجفتی
[یَ / یِ جُ] (اِخ) دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه، واقع در 13000گزی جنوب شوسهء کرمانشاه به همدان، با 165 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گاماسیاب. تابستان از طریق فراش اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
یکجفتی
[یَ / یِ جُ] (اِخ) دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه، واقع در 13000گزی جنوب شوسهء کرمانشاه به همدان، با 165 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گاماسیاب. تابستان از طریق فراش اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).