یکجا
[یَ / یِ] (ق مرکب) یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء). کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف): || با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بُست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. (تاریخ سیستان ص306). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و [ در راه ] با او یکجا همی راند. (تاریخ سیستان). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). احمدبن ابی الاصبع با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان).
- به یکجا؛ همراه : مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار با او به یکجا. (تاریخ سیستان).
- || جمعاً. کلاً. تماماً : و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان).
- یکجا بودن؛ همراه بودن : عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص106).
- یکجا کردن؛ گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن.
|| در یک محل و در یک مکان. (آنندراج).
- به یکجا؛ همراه : مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار با او به یکجا. (تاریخ سیستان).
- || جمعاً. کلاً. تماماً : و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان).
- یکجا بودن؛ همراه بودن : عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص106).
- یکجا کردن؛ گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن.
|| در یک محل و در یک مکان. (آنندراج).