یک جور
[یَ / یِ] (ص مرکب) یکدست. یک طور. یکسان. مانند هم. (از یادداشت مؤلف).
یک جور
[یَ / یِ] (ص مرکب) یکدست. یک طور. یکسان. مانند هم. (از یادداشت مؤلف).
یک جهت
[یَ / یِ جَ هَ] (ص مرکب) که دارای جهت واحد باشد. || یکتادل. صافی دل. یکدل. بی تردید و مصمم و با نیت جزم : بر این عزم از دارالسلطنهء هرات اوراق و احمال و خاصان و یک جهتان را همراه داشته متوجه صوب قیصار و میمنه و نواحی...
یک جهت
[یَ / یِ جَ هَ] (ص مرکب) که دارای جهت واحد باشد. || یکتادل. صافی دل. یکدل. بی تردید و مصمم و با نیت جزم : بر این عزم از دارالسلطنهء هرات اوراق و احمال و خاصان و یک جهتان را همراه داشته متوجه صوب قیصار و میمنه و نواحی...
یک چشم
[یَ / یِ چَ / چِ] (ص مرکب)آنکه دارای یک چشم باشد. (ناظم الاطباء). که از دو دیده یکی دارد و دیگر چشم او کور باشد. واحدالعین. (از برهان) (از آنندراج). اعور. اخوق. عورا. (منتهی الارب). انسان یا حیوانی که بیش از یک چشم او نیروی بینایی ندارد. باخق. ابخق....
یک چشم
[یَ / یِ چَ / چِ] (ص مرکب)آنکه دارای یک چشم باشد. (ناظم الاطباء). که از دو دیده یکی دارد و دیگر چشم او کور باشد. واحدالعین. (از برهان) (از آنندراج). اعور. اخوق. عورا. (منتهی الارب). انسان یا حیوانی که بیش از یک چشم او نیروی بینایی ندارد. باخق. ابخق....
یک چشمگی
[یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ](حامص مرکب) دارای یک چشم بودن. حالت و کیفیت یک چشم : بخق، نقرس و کوری و یک چشمگی. (التفهیم).
یک چشمگی
[یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ](حامص مرکب) دارای یک چشم بودن. حالت و کیفیت یک چشم : بخق، نقرس و کوری و یک چشمگی. (التفهیم).
یک چشمه
[یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ] (ص نسبی) (از: یک + چشم + ه) یک چشم. واحدالعین :
سحرگه که یک چشم یابد کلید
به آیین یک چشمه آید پدید.نظامی.
مَسْحاء؛ زن یک چشمه. (منتهی الارب).
یک چشمه
[یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ] (ص نسبی) (از: یک + چشم + ه) یک چشم. واحدالعین :
سحرگه که یک چشم یابد کلید
به آیین یک چشمه آید پدید.نظامی.
مَسْحاء؛ زن یک چشمه. (منتهی الارب).
یک چشمه
[یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ] (اِ مرکب) (از: یک + چشمه) یک نمونه. بخشی. گوشه ای. انموذجی: یک چشمه از فنون کشتی گیری عرضه کرد.
- یک چشمه کار؛ کار خوب و آراسته. (آنندراج) (غیاث).
- یک چشمه کردن؛ کنایه از زیب و زینت کردن. (آنندراج) :
عروس صبحدم...
یک چشمه
[یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ] (اِ مرکب) (از: یک + چشمه) یک نمونه. بخشی. گوشه ای. انموذجی: یک چشمه از فنون کشتی گیری عرضه کرد.
- یک چشمه کار؛ کار خوب و آراسته. (آنندراج) (غیاث).
- یک چشمه کردن؛ کنایه از زیب و زینت کردن. (آنندراج) :
عروس صبحدم...
یک چشمی
[یَ / یِ چَ / چِ] (ص نسبی)واحدالعین. دارای یک چشم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به یک چشم شود. || (ق مرکب) با یک چشم. با یک دیده. به وسیلهء یک چشم. (یادداشت مؤلف). || (حامص مرکب) به یک نظر همه نیک و بد را دیدن. (آنندراج) (غیاث). تعبیری...
یک چشمی
[یَ / یِ چَ / چِ] (ص نسبی)واحدالعین. دارای یک چشم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به یک چشم شود. || (ق مرکب) با یک چشم. با یک دیده. به وسیلهء یک چشم. (یادداشت مؤلف). || (حامص مرکب) به یک نظر همه نیک و بد را دیدن. (آنندراج) (غیاث). تعبیری...
یک چنبه
[یَ / یِ چَمْ بَ / بِ] (اِ مرکب)یک شنبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک شنبه شود.
یک چنبه
[یَ / یِ چَمْ بَ / بِ] (اِ مرکب)یک شنبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک شنبه شود.
یک چند
[یَ / یِ چَ] (ق مرکب)روزگاری. زمانی. چندگاهی. مدتی. زمانی نامعلوم. (یادداشت مؤلف). کنایه است از ایام معدود. (آنندراج) :
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز [ چنان ] عکه(1) شدستم دورنگ.منجیک.
چو یک چند بگذشت شد او [ سیاوش ] بلند
به نخجیر شیر آوریدی به بند.فردوسی.
بیاسای یک چند و بر بد...
یک چند
[یَ / یِ چَ] (ق مرکب)روزگاری. زمانی. چندگاهی. مدتی. زمانی نامعلوم. (یادداشت مؤلف). کنایه است از ایام معدود. (آنندراج) :
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز [ چنان ] عکه(1) شدستم دورنگ.منجیک.
چو یک چند بگذشت شد او [ سیاوش ] بلند
به نخجیر شیر آوریدی به بند.فردوسی.
بیاسای یک چند و بر بد...
یک چندبار
[یَ / یِ چَ] (ق مرکب) چند دفعه و گاهی و گاهگاه و غالباً. || (اِ مرکب) بار بسیار. || تنگ اسب. (ناظم الاطباء).
یک چندبار
[یَ / یِ چَ] (ق مرکب) چند دفعه و گاهی و گاهگاه و غالباً. || (اِ مرکب) بار بسیار. || تنگ اسب. (ناظم الاطباء).