یخنی پلاو
[یَ پُ] (اِ مرکب) قسمی از پلاو که با آب گوشت ترتیب دهند. (ناظم الاطباء).
یخنی پیچ
[یَ] (نف مرکب) یخنی فروش. (آنندراج) :
داغهای سینه ام از خلق کی ماند نهان
تا ز یخنی پیچ او خود را نسازم سینه پوش.
سیفی (از آنندراج).
رجوع به یخنی فروش شود.
یخنی جوش
[یَ] (نف مرکب) جوشیده چون یخنی :
گلهء گوسفند سم تا گوش
گشته در آفتاب یخنی جوش.نظامی.
و رجوع به یخنی شود.
یخنی فروش
[یَ فُ] (نف مرکب) آنکه گوشت یخنی می فروشد. (ناظم الاطباء).
یخنی کش
[یَ کَ / کِ] (نف مرکب) نوکر یا خدمتکار. (ناظم الاطباء). کنایه است از خادم و پرستار. (آنندراج) :
سفره برداشتن از شیخ نه آسان باشد
بهتر آن است که یخنی کش رندان باشد.
میرنجات (از آنندراج).
یخنی نهادن
[یَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)ذخر. ادخار. ترافد. (منتهی الارب). ذخیره نهادن. (ناظم الاطباء). اقتناء. ذخیره کردن. پس انداز کردن، چنانکه قورمه را در شکنبهء گوسفند. (یادداشت مؤلف). ذخر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی): تقنی؛ یخنی نهادن نفقهء فاضل برآمده را. (منتهی الارب). و رجوع به یخنی شود.
یخور
[یَخْ وَ] (ص مرکب) یخ کرده و فسرده و دارای یخ. (ناظم الاطباء). به معنی یخاور. منجمد و بسته. (آنندراج). و رجوع به یخاور شود.
یخون
[یَ] (اِخ) بهرام بود یعنی ستارهء مریخ. (از لغت فرس اسدی) :
شمشیر او به خون شدن یخون بود (؟)(1)
در حکم گفت باشد مایل به خون یخون.
عسجدی.
در فرهنگهای دسترس من همه جا این کلمه را بخون ضبط کرده اند و شاهدی هم نیست. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بخون شود.
(1) -...
یخه
[یَ خَ / خِ] (ترکی، اِ) در تداول، تلفظی است از یقه. جیب. قبهء ثوب. (یادداشت مؤلف). یقه و گریبان. (ناظم الاطباء). گریبان کرته. (آنندراج). و رجوع به یقه شود.
- از یخهء (یقهء) خود پایین انداختن؛ در تداول زنان، فرزند دیگری را به فرزندی خود پذیرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع...
یخه
[یُ خَ] (ترکی، اِ) یخا. نان یخا. (یادداشت مؤلف). رجوع به یخا شود.
یخه چاک
[یَ خَ / خِ] (ص مرکب) آدمی با جامه ای که گریبان وی پاره و چاک شده باشد. (یادداشت مؤلف).
یخی
[یَ] (حامص) چگونگی یخ. یخ بودن. نهایت سردی: دهن به این یخی دیده (یا آفریده) نشده است. (یادداشت مؤلف). || (ص نسبی) هرچیز منسوب به یخ: بازیهای یخی، قالبهای یخی، توده های یخی. (یادداشت مؤلف). || یخ فروش. آنکه یخ فروشد. که فروختن یخ پیشه دارد. (یادداشت مؤلف).
یخ یخ
[یَ یَ] (اِ صوت) کلمه ای است که ساربانان هنگام خوابانیدن شتر گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
یخیدن
[یَ دَ] (مص جعلی) مصدر منحوت از یخ. در تداول عامه به مزاح، بسیار سرد شدن. سخت سرما یافتن. یخ زدن. یخ کردن: توی سرما یخیدم. دستم یخید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخ کردن شود.
یخیده
[یَ دَ / دِ] (ن مف) یخ کرده. سردشده. یخ زده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخیدن شود.
یخین
[یَ] (ص نسبی) یخی. منسوب به یخ. مانند یخ. از جنس یخ. از یخ. (یادداشت مؤلف) :
مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده به قطره یْ سحری چرخ کیانیش
گر نیست یخین چون که چو خورشید برآید
هرچند که جویند نیابند نشانیش.
ناصرخسرو.
و رجوع به یخ و یخی شود.
ید
[یَ] (ع اِ) دست یعنی از منکب تا انگشتان و یا کف دست و مؤنث آید و اصل آن یَدْیٌ می باشد و یَدان تثنیهء آن. ج، اَیدی، یدی [ یُ / یَ / یِ دی ی ] . جج، اَیادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست. (ترجمان القرآن جرجانی ص108)...
ید
[یَدد] (ع اِ) لغتی است در یَد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دست.
ید
[یُ] (فینیقی، اِ) اِیُد. دهمین حرف از حروف تهجی مردم فینیقیه و آواز آن چون «ای» یونانی باشد. ایگریک = Y. (یادداشت مؤلف).
ید
[یُ] (فرانسوی، اِ)(1) یکی از بسایط به رنگ خاکستری که به کبودی زند با برقی فلزی به وزن مخصوص 940/4 و در 4/1135 درجه حرارت ذوب شود و چون آن را گرم کنند بخاری کبود از وی ساطع شود. ید را از خاکستر بزغسمه ها و غوکجامه ها گیرند. (یادداشت...