ید
[یَ] (ع اِ) دست یعنی از منکب تا انگشتان و یا کف دست و مؤنث آید و اصل آن یَدْیٌ می باشد و یَدان تثنیهء آن. ج، اَیدی، یدی [ یُ / یَ / یِ دی ی ] . جج، اَیادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست. (ترجمان القرآن جرجانی ص108) (غیاث) (دهار). دست تا کتف یا کف دست تا سربند. (از آنندراج) :
آن یکی رِجْل گفته آن یک ید
بیهده گفته ها ببرده ز حد.سنایی.
جامهء سودا بود جزای چنین تن
خامهء سودا بود جزای چنان ید.امیرمعزی.
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز.
سعدی (بوستان).
گلیمی از خانهء یاری بدزدید و حاکم قطع یدش فرمود. (گلستان). هرکه از مال وقف بدزدد قطع یدش لازم نیاید. (گلستان).
- امثال:در امثال گفته اند: یداک اوکتا و فوک نفخ. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص202).
گفت کانت یدی فوق یدک و العلم یعلوا و لایعلی. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص684).
- ابتعت الغنم بالیدین؛ یعنی به دو قیمت مختلف فروختم آن گوسپندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- اعطاه عن ظهر ید؛ یعنی به تفضل و تبرع داد او را نه بیع و مکافات و قرض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- بعته یداً بید؛ ای حاضراً بحاضر. (از ناظم الاطباء).
- بین یدی؛ پیش روی. (منتهی الارب) (آنندراج). در پیشگاه.
- بین یدی الساعه؛ یعنی پیش از قیامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- بین یدک (و یا بین یدیه)؛ یعنی پیش روی تو و پیش روی او. (ناظم الاطباء).
- سُقِطَ فی یده و یا اُسْقِطَ (مجهولاً) فی یدیه؛یعنی شرمنده شد و پشیمان گشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان شدن. (یادداشت مؤلف).
- عن ید؛ نقد. لانسیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). دستادست. مقابل پسادست.
- یداً بید؛ دست به دست.
- یدالثوب؛ آنچه زاید باشد از جامه بعد از التحاف و تعطف. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- یدالدهر؛ درازی روزگار: لاافعله یدالدهر؛ ای ابداً. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دیرینه. (منتهی الارب).
- یدالقمیص؛ آستین. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی).
- یداً واحده؛ یکدست. همدست. دست یکی. متحد و متفق : عاقبت همه یداً واحده شدند و به نصر هجوم بردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص387). در دفع خصمان و قمع و قهر معاندان و منازعان یداً واحده باشند. (تاریخ غازانی ص54).
- ید بیضا (یا ید بیضاء)؛ از جملهء معجزات حضرت موسی (ع) بود که چون دست را در زیر بغل برده بیرون می آورد نوری ظاهر می گشت که همهء عالم را روشن می کرد. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (آنندراج). از جملهء معجزات حضرت موسی (ع) بود. گویند هرگاه دست از بغل برمی آورد نوری از دست او تا به آسمان تتق می کشید و عالم روشن می شد و چون به بغل می برد برطرف می شد. و بعضی گویند در کف دست او نوری بود که چون آینه می درخشید و به جانب هرکه می داشت بیهوش می شد و چون دست را به بغل می برد به هوش می آمد و بعضی گویند که کف دست موسی (ع) سوخته بود و نشان سفیدی از سوختگی آتش در دست او بود. الله اعلم. (برهان). مأخوذ است از دو آیهء شریفه: «و نزع یده فاذا هی بیضاء للناظرین». (قرآن 7 / 108 و 26 / 33). «و اضمم یدک الی جناحک تخرج بیضاء». (قرآن 20 / 22 و 27 / 12 و 28 / 32). (یادداشت مؤلف) : ترا با من شریک کرد، و این عصا و ید بیضا که تقریر کرده بود. (قصص الانبیاء ص99).
کجا خورشید رخشان را بپوشد زیر دامن در
بدان ماند که اهریمن همی پوشد ید بیضا.
معزی.
به تیغ و کلک دل دشمنان تو بشکستی
نه چوب جانورت بود و نه ید بیضا.معزی.
او چو ثعبان باشد اندر رزم با سهم و نهیب
تو چو موسی و کف تو چون ید بیضا بود.
معزی.
اگر معجز ید بیضا و ثعبان بود موسی را
دل او چون ید بیضا و تیغ او چو ثعبان شد.
معزی.
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.انوری.
نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی.
خاقانی.
به شعر خاطر عطار همدم عیسیست
از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا.
عطار.
نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون
که صیقل ید بیضا سیاهیش بزدود.سعدی.
بلاغت و ید بیضای موسی عمران
به کید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
سعدی.
این همه شعبدهء عقل که می کرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا می کرد.حافظ.
- || مجازاً کرامات و خرق عادات است. (غیاث). مهارت و توانایی داشتن در کاری. از پیش بردن کارهای دشوار با نیروی شبیه به اعجاز و کرامت. قدرت و توانایی :
نه معن زائده ای کز ید عطاده خود
ز معن زائده ای در عطا دهی از ید
به مردمی ید بیضاست مر ترا دایم
که گنج احمر و اصفر همی کند از ید.
سوزنی.
خود کمترین نثار بهایی است عید را
بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش.
خاقانی.
تردامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا درآورم.خاقانی.
فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش
کآسیب آن به عسکر و بیضا برافکند.
خاقانی.
ید بیضای آفتاب نگر
زرفشان ز آستین معلم صبح.خاقانی.
در حب و بغض و حل عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم عیسی دارد. (سندبادنامه ص242).
سحر سخنم در همه آفاق برفته ست
لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری.
سعدی.
- ید بیضا کردن؛ کاری بس صعب را با قوتی شبیه به اعجاز از پیش بردن. (یادداشت مؤلف).
- ید بیضا نمودن؛ معجزه نمودن چون موسی علیه السلام. (غیاث) :
گلزار شود همچو جهودان عباپوش
کهسار چو موسی بنماید ید بیضا.معزی.
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی.
جمال الدین عبدالرزاق.
وز علاجش ید بیضا بنمایید مگر
کآتش حسن بدان سبز شجر بازدهید.
خاقانی.
زرد قصب خاک به رسم جهود
کآب چو موسی ید بیضا نمود.نظامی.
در آن قضیه او و برادرش قطب الدین فرصت یافتند و ید بیضا نموده شش مکتوب از زبان نوروز به امراء مصر و شام نوشتند. (تاریخ غازانی ص109). در تدارک وقایع و حوادث سحرهء فرعون جهان را ید بیضا و دم مسیحی نموده. (سندبادنامه ص146). در تألف اهوا و استمالت دلها و مراعات طبقات لشکر ید بیضا نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- || این کلمه سپس به معنی حجت مبرهنه آمده است. (یادداشت مؤلف).
- ید بیضوی؛ ید بیضا. معجزهء حضرت موسی :
قرابه چو ساعد نمایان کند
ید بیضوی روی پنهان کند.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب ید بیضا شود.
- ید ساکب ماء الیسری(1)؛ جای سعد بلع نزد منجمین. (یادداشت مؤلف).
- ید سفلی؛ سؤال کننده یا منع کننده. (از المنجد).
- || دست پایین؛ کنایه از دست عطاگیرنده است. مقابل ید علیا و دست زبرین. (یادداشت مؤلف) : ابنای جنس ما را به مرتبت ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند. (گلستان).
- ید سگان؛ کف الکلب. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). دربارهء این ترکیب گمان می کنم کلمه مرکب از «ید» هزوارش به معنی دست و سگان به معنی کلاب باشد. (یادداشت مؤلف).
- ید علیا؛ بخشندهء پاک و عفیف. (منتهی الارب).
- || دست بالا و کنایه است از دست بخشنده. مقابل ید سفلی. (یادداشت مؤلف) : ابنای جنس ما را به مرتبت ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند. (گلستان).
|| یقال: تربت یداه و هو دعاء. (منتهی الارب). در دعا و نفرین گویند: تربت یداه؛ یعنی به خیر نرسد. (ناظم الاطباء). || یقال: خرج نازعاً یداً؛ یعنی خشمگین برآمد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دسته. چنانکه دستهء آس و جارو و پاروب و کارد و جز آن. (یادداشت مؤلف).
- یدالرحی؛ دستهء آسیا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- یدالفاس؛ دستهء تبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (دهار).
- یدالمفتاح؛ دستهء کلید. (مهذب الاسماء).
- یدالمنحاز؛ دستهء هاون و آن سیرکوب. (منتهی الارب).
|| بال پرندگان. (یادداشت مؤلف).
- یدالطائر؛ بال مرغ. (از منتهی الارب) (از آنندراج).
|| گوشهء زبرین کمان. مقابل رحل. (یادداشت مؤلف).
- یدالقوس؛ گوشهء برگشتهء کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
|| قدرت و قوت. (غیاث). قدرت. (دهار). طاقت و قوت و توانایی. قوله تعالی: والسماء بنیناها بایدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوت. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). قدرت. توان. توانایی: واذکر فی الکتاب داود ذوالاید. (یادداشت مؤلف) :
داده کرمان را بر او مهر ولد
بر پدر من اینت قدرت اینت ید.مولوی.
گر نبودی نوح را از حق یدی
پس جهانی را چه سان برهم زدی.مولوی.
- بی یدی؛ بی دستی. فاقد دست بودن. دست نداشتن. کنایه از قدرت و توانایی نداشتن. (یادداشت مؤلف) :
دل به تو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی یدی.فرخی.
- ید تصرف؛ قبضهء تصرف. (ناظم الاطباء).
- ید طولا؛ قدرت و توانایی و دانایی بسیار. (از ناظم الاطباء). دست درازتر و کنایه است از مهارت و کمال به صنایع و هنرها که به دست تعلق دارد. (غیاث) (آنندراج).
- ید طولی؛ قوت و قدرت و دانایی.
|| چیرگی و غلبه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- یدالریح؛ غلبهء باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
|| ملک که قبضه و تصرف باشد. هذا فی یدی؛ یعنی این در ملک من است. (از منتهی الارب). تصرف. یقال الامر بید فلان؛ آن کار در تصرف فلان است. و هذا فی یدی؛ این در قبضه و تصرف من است. (ناظم الاطباء).
- ید داشتن؛ تسلط داشتن. آگاهی داشتن: فلانی در فلان دانش یدی دارد. (از یادداشت مؤلف).
- خلع ید کردن؛ چیزی را از دست کسی درآوردن. به تصرف و سلطهء کسی بر چیزی پایان بخشیدن. و رجوع به خلع ید کردن شود.
|| ملک. حکومت. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). || سلطان. (یادداشت مؤلف). سلطان و ملک. (از ناظم الاطباء). || کفالت و ضمانت در رهن. ج، ایدی، یدی [ یُ / یَ / یِ دی ی ] . (ناظم الاطباء). || دسترس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بزرگی. (از منتهی الارب) (آنندراج). جاه و بزرگی. (ناظم الاطباء). || وقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نعمت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار) (ملخص اللغات). نعمت و دولت. (غیاث). نعمت:
له علی ایاد لست اکفرها
و انما الکفر الا تشکر النعم.
؟ (از یادداشت مؤلف).
|| احسان و نیکویی در حق کسی. ج، یدی [مثلثه الاول]، ایدی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نیکی. (غیاث). || فریادرسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غیاث. (ناظم الاطباء). || جماعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). گروه. (ناظم الاطباء). || یقال هم علیه ید؛ ای مجتمعون. (منتهی الارب). یقال القوم ید علی غیرهم؛ ای مجتمعون و متفقون. (ناظم الاطباء). القوم علیهم ید واحده؛ ای مجتمعون علی عداوته و ظلمه. (المنجد). || راه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان). || اکل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردن. (ناظم الاطباء). || پشیمانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ندم. (ناظم الاطباء). || بازداشت مستحق را از حق. || بازداشت ستم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || اسلام. (از منتهی الارب) (آنندراج). || خواری. (غیاث). قال الله: «حتی یعطوا الجزیه عن ید»؛ ای عن ذله و استسلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ذل. ذلت. استسلام. گردن نهادن کسی را. (یادداشت مؤلف).
(1) - ساکب الماء، نام دیگر صورت فلکی دلو.
آن یکی رِجْل گفته آن یک ید
بیهده گفته ها ببرده ز حد.سنایی.
جامهء سودا بود جزای چنین تن
خامهء سودا بود جزای چنان ید.امیرمعزی.
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز.
سعدی (بوستان).
گلیمی از خانهء یاری بدزدید و حاکم قطع یدش فرمود. (گلستان). هرکه از مال وقف بدزدد قطع یدش لازم نیاید. (گلستان).
- امثال:در امثال گفته اند: یداک اوکتا و فوک نفخ. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص202).
گفت کانت یدی فوق یدک و العلم یعلوا و لایعلی. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص684).
- ابتعت الغنم بالیدین؛ یعنی به دو قیمت مختلف فروختم آن گوسپندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- اعطاه عن ظهر ید؛ یعنی به تفضل و تبرع داد او را نه بیع و مکافات و قرض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- بعته یداً بید؛ ای حاضراً بحاضر. (از ناظم الاطباء).
- بین یدی؛ پیش روی. (منتهی الارب) (آنندراج). در پیشگاه.
- بین یدی الساعه؛ یعنی پیش از قیامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- بین یدک (و یا بین یدیه)؛ یعنی پیش روی تو و پیش روی او. (ناظم الاطباء).
- سُقِطَ فی یده و یا اُسْقِطَ (مجهولاً) فی یدیه؛یعنی شرمنده شد و پشیمان گشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان شدن. (یادداشت مؤلف).
- عن ید؛ نقد. لانسیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). دستادست. مقابل پسادست.
- یداً بید؛ دست به دست.
- یدالثوب؛ آنچه زاید باشد از جامه بعد از التحاف و تعطف. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- یدالدهر؛ درازی روزگار: لاافعله یدالدهر؛ ای ابداً. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دیرینه. (منتهی الارب).
- یدالقمیص؛ آستین. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی).
- یداً واحده؛ یکدست. همدست. دست یکی. متحد و متفق : عاقبت همه یداً واحده شدند و به نصر هجوم بردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص387). در دفع خصمان و قمع و قهر معاندان و منازعان یداً واحده باشند. (تاریخ غازانی ص54).
- ید بیضا (یا ید بیضاء)؛ از جملهء معجزات حضرت موسی (ع) بود که چون دست را در زیر بغل برده بیرون می آورد نوری ظاهر می گشت که همهء عالم را روشن می کرد. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (آنندراج). از جملهء معجزات حضرت موسی (ع) بود. گویند هرگاه دست از بغل برمی آورد نوری از دست او تا به آسمان تتق می کشید و عالم روشن می شد و چون به بغل می برد برطرف می شد. و بعضی گویند در کف دست او نوری بود که چون آینه می درخشید و به جانب هرکه می داشت بیهوش می شد و چون دست را به بغل می برد به هوش می آمد و بعضی گویند که کف دست موسی (ع) سوخته بود و نشان سفیدی از سوختگی آتش در دست او بود. الله اعلم. (برهان). مأخوذ است از دو آیهء شریفه: «و نزع یده فاذا هی بیضاء للناظرین». (قرآن 7 / 108 و 26 / 33). «و اضمم یدک الی جناحک تخرج بیضاء». (قرآن 20 / 22 و 27 / 12 و 28 / 32). (یادداشت مؤلف) : ترا با من شریک کرد، و این عصا و ید بیضا که تقریر کرده بود. (قصص الانبیاء ص99).
کجا خورشید رخشان را بپوشد زیر دامن در
بدان ماند که اهریمن همی پوشد ید بیضا.
معزی.
به تیغ و کلک دل دشمنان تو بشکستی
نه چوب جانورت بود و نه ید بیضا.معزی.
او چو ثعبان باشد اندر رزم با سهم و نهیب
تو چو موسی و کف تو چون ید بیضا بود.
معزی.
اگر معجز ید بیضا و ثعبان بود موسی را
دل او چون ید بیضا و تیغ او چو ثعبان شد.
معزی.
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.انوری.
نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی.
خاقانی.
به شعر خاطر عطار همدم عیسیست
از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا.
عطار.
نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون
که صیقل ید بیضا سیاهیش بزدود.سعدی.
بلاغت و ید بیضای موسی عمران
به کید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
سعدی.
این همه شعبدهء عقل که می کرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا می کرد.حافظ.
- || مجازاً کرامات و خرق عادات است. (غیاث). مهارت و توانایی داشتن در کاری. از پیش بردن کارهای دشوار با نیروی شبیه به اعجاز و کرامت. قدرت و توانایی :
نه معن زائده ای کز ید عطاده خود
ز معن زائده ای در عطا دهی از ید
به مردمی ید بیضاست مر ترا دایم
که گنج احمر و اصفر همی کند از ید.
سوزنی.
خود کمترین نثار بهایی است عید را
بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش.
خاقانی.
تردامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا درآورم.خاقانی.
فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش
کآسیب آن به عسکر و بیضا برافکند.
خاقانی.
ید بیضای آفتاب نگر
زرفشان ز آستین معلم صبح.خاقانی.
در حب و بغض و حل عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم عیسی دارد. (سندبادنامه ص242).
سحر سخنم در همه آفاق برفته ست
لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری.
سعدی.
- ید بیضا کردن؛ کاری بس صعب را با قوتی شبیه به اعجاز از پیش بردن. (یادداشت مؤلف).
- ید بیضا نمودن؛ معجزه نمودن چون موسی علیه السلام. (غیاث) :
گلزار شود همچو جهودان عباپوش
کهسار چو موسی بنماید ید بیضا.معزی.
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی.
جمال الدین عبدالرزاق.
وز علاجش ید بیضا بنمایید مگر
کآتش حسن بدان سبز شجر بازدهید.
خاقانی.
زرد قصب خاک به رسم جهود
کآب چو موسی ید بیضا نمود.نظامی.
در آن قضیه او و برادرش قطب الدین فرصت یافتند و ید بیضا نموده شش مکتوب از زبان نوروز به امراء مصر و شام نوشتند. (تاریخ غازانی ص109). در تدارک وقایع و حوادث سحرهء فرعون جهان را ید بیضا و دم مسیحی نموده. (سندبادنامه ص146). در تألف اهوا و استمالت دلها و مراعات طبقات لشکر ید بیضا نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- || این کلمه سپس به معنی حجت مبرهنه آمده است. (یادداشت مؤلف).
- ید بیضوی؛ ید بیضا. معجزهء حضرت موسی :
قرابه چو ساعد نمایان کند
ید بیضوی روی پنهان کند.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب ید بیضا شود.
- ید ساکب ماء الیسری(1)؛ جای سعد بلع نزد منجمین. (یادداشت مؤلف).
- ید سفلی؛ سؤال کننده یا منع کننده. (از المنجد).
- || دست پایین؛ کنایه از دست عطاگیرنده است. مقابل ید علیا و دست زبرین. (یادداشت مؤلف) : ابنای جنس ما را به مرتبت ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند. (گلستان).
- ید سگان؛ کف الکلب. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). دربارهء این ترکیب گمان می کنم کلمه مرکب از «ید» هزوارش به معنی دست و سگان به معنی کلاب باشد. (یادداشت مؤلف).
- ید علیا؛ بخشندهء پاک و عفیف. (منتهی الارب).
- || دست بالا و کنایه است از دست بخشنده. مقابل ید سفلی. (یادداشت مؤلف) : ابنای جنس ما را به مرتبت ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند. (گلستان).
|| یقال: تربت یداه و هو دعاء. (منتهی الارب). در دعا و نفرین گویند: تربت یداه؛ یعنی به خیر نرسد. (ناظم الاطباء). || یقال: خرج نازعاً یداً؛ یعنی خشمگین برآمد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دسته. چنانکه دستهء آس و جارو و پاروب و کارد و جز آن. (یادداشت مؤلف).
- یدالرحی؛ دستهء آسیا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- یدالفاس؛ دستهء تبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (دهار).
- یدالمفتاح؛ دستهء کلید. (مهذب الاسماء).
- یدالمنحاز؛ دستهء هاون و آن سیرکوب. (منتهی الارب).
|| بال پرندگان. (یادداشت مؤلف).
- یدالطائر؛ بال مرغ. (از منتهی الارب) (از آنندراج).
|| گوشهء زبرین کمان. مقابل رحل. (یادداشت مؤلف).
- یدالقوس؛ گوشهء برگشتهء کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
|| قدرت و قوت. (غیاث). قدرت. (دهار). طاقت و قوت و توانایی. قوله تعالی: والسماء بنیناها بایدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوت. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). قدرت. توان. توانایی: واذکر فی الکتاب داود ذوالاید. (یادداشت مؤلف) :
داده کرمان را بر او مهر ولد
بر پدر من اینت قدرت اینت ید.مولوی.
گر نبودی نوح را از حق یدی
پس جهانی را چه سان برهم زدی.مولوی.
- بی یدی؛ بی دستی. فاقد دست بودن. دست نداشتن. کنایه از قدرت و توانایی نداشتن. (یادداشت مؤلف) :
دل به تو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی یدی.فرخی.
- ید تصرف؛ قبضهء تصرف. (ناظم الاطباء).
- ید طولا؛ قدرت و توانایی و دانایی بسیار. (از ناظم الاطباء). دست درازتر و کنایه است از مهارت و کمال به صنایع و هنرها که به دست تعلق دارد. (غیاث) (آنندراج).
- ید طولی؛ قوت و قدرت و دانایی.
|| چیرگی و غلبه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- یدالریح؛ غلبهء باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
|| ملک که قبضه و تصرف باشد. هذا فی یدی؛ یعنی این در ملک من است. (از منتهی الارب). تصرف. یقال الامر بید فلان؛ آن کار در تصرف فلان است. و هذا فی یدی؛ این در قبضه و تصرف من است. (ناظم الاطباء).
- ید داشتن؛ تسلط داشتن. آگاهی داشتن: فلانی در فلان دانش یدی دارد. (از یادداشت مؤلف).
- خلع ید کردن؛ چیزی را از دست کسی درآوردن. به تصرف و سلطهء کسی بر چیزی پایان بخشیدن. و رجوع به خلع ید کردن شود.
|| ملک. حکومت. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). || سلطان. (یادداشت مؤلف). سلطان و ملک. (از ناظم الاطباء). || کفالت و ضمانت در رهن. ج، ایدی، یدی [ یُ / یَ / یِ دی ی ] . (ناظم الاطباء). || دسترس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بزرگی. (از منتهی الارب) (آنندراج). جاه و بزرگی. (ناظم الاطباء). || وقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نعمت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار) (ملخص اللغات). نعمت و دولت. (غیاث). نعمت:
له علی ایاد لست اکفرها
و انما الکفر الا تشکر النعم.
؟ (از یادداشت مؤلف).
|| احسان و نیکویی در حق کسی. ج، یدی [مثلثه الاول]، ایدی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نیکی. (غیاث). || فریادرسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غیاث. (ناظم الاطباء). || جماعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). گروه. (ناظم الاطباء). || یقال هم علیه ید؛ ای مجتمعون. (منتهی الارب). یقال القوم ید علی غیرهم؛ ای مجتمعون و متفقون. (ناظم الاطباء). القوم علیهم ید واحده؛ ای مجتمعون علی عداوته و ظلمه. (المنجد). || راه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان). || اکل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردن. (ناظم الاطباء). || پشیمانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ندم. (ناظم الاطباء). || بازداشت مستحق را از حق. || بازداشت ستم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || اسلام. (از منتهی الارب) (آنندراج). || خواری. (غیاث). قال الله: «حتی یعطوا الجزیه عن ید»؛ ای عن ذله و استسلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ذل. ذلت. استسلام. گردن نهادن کسی را. (یادداشت مؤلف).
(1) - ساکب الماء، نام دیگر صورت فلکی دلو.