وکیل در
[وَ لِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)وکیل دربار و نایب مناب. (برهان) (آنندراج). نماینده ای بوده است که امرا و حکام اطراف در درگاه پادشاه مقیم میداشته اند که کارهای مربوط به ایشان را انجام دهد و مراقب مصالح کار باشد : انوشروان ترتیب وزارت او چنان کرد که دبیر...
وکیل دریا
[وَ لِ دَرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مرغی است افسانه ای که آن را طیطو هم گویند. سیمرغ دریا. در کلیله چ 1 قریب ص102، 103 و چ مینوی ص110 وکیل دریا آمده و در همان داستان از او به سیمرغ تعبیر شده است. در کلیلهء عربی ابن مقفع چ...
وکیل شدن
[وَ شُ دَ] (مص مرکب) از طرف کسی نماینده شدن. || به وکالت مجلس شورای ملی (اسلامی) انتخاب شدن. || به وکالت دادگستری رسیدن.
وکیل قشلاق
[وَ قِ] (اِخ) دهی از دهستان قشلاقات بخش قیدار شهرستان زنجان که 163 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
وکیل کردن
[وَ کَ دَ] (مص مرکب)جانشین خود کردن. قائم مقام ساختن. || اختیار دادن به کسی تا امری را برای وی انجام دهد. || کسی را به وکالت دادگستری انتخاب کردن. || کسی را به وکالت مجلس برگزیدن.
وگال
[وُ] (اِ) زغال. زغال است که انگشت باشد. (برهان). اما کلمه دگرگون شدهء زگال است. رجوع به زگال شود.
وگر
[وَ گَ] (حرف ربط مرکب) (از: و + گر) مخفف و اگر :
وگر بر سر آید ده وپنج روز
تو گردی شهنشاه گیتی فروز.فردوسی.
منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آر.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 168).
وگرت
[وَ گَ رَ / وَ گَ] (حرف ربط + ضمیر) (از: و + گر، مخفف اگر + ت) مخفف و اگر تو را. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از این شعر من بکن بکنند.
ابوالعباس عباسی (از یادداشت مرحوم دهخدا).
وگرنه
[وَ گَ نَ] (حرف ربط مرکب) (از: و + گر مخفف اگر، + نه) مخفف و اگر نه. والاّ :
بده داد من زآن لبانت وگرنه
سوی خواجه خواهم شد از تو به گرزش.
خسروانی.
وگرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم.نظامی.
ول
[وِ](1) (اِ) شکوفه عموماً و شکوفهء انگور خصوصاً، و آن را به عربی فقاع الکرم خوانند. (برهان) (از آنندراج). || گل. (انجمن آرا از مجمع الفرس) (آنندراج). وُل در لهجه ها به معنی گل آمده :
مسلسل زلف بر رو ریته [ ریخته ] دیری [ داری ]
ول [ گل ]...
ول
[وِ] (ص) رها. سرخود. آزاد. غیرمقید. مطلق العنان.
- ول دادن؛ رها کردن. سر دادن.
- ول شدن؛ رها شدن.
- ول کردن؛ رها ساختن. سر دادن. مرخص کردن.
|| در تداول، سرخود. مطلق العنان. بیکار. عاطل و باطل، و در ترکیب های زیر به کار رود در همین معنی: ولنگار، ولگرد، ولخرج، ولگو....
ولا
[وَ] (اِ، از اتباع) هول و ولا؛ هول و دلهره. اضطراب. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
ولا
[وَ] (از ع، اِ) ولاء. یاران. || میراث بندهء آزاد. (غیاث اللغات). || ملک و پادشاهی. || قرابت. (آنندراج). خویشاوندی. رجوع به ولاء شود. || ولاء. توالی اجرای امری : و بدان رکن شود که حجرالاسود در اوست و حجر را بوسه دهد و از حجر بگذرد و بر همین...
ولا
[وِ] (از ع، اِمص) ولاء. پیاپی کردن کاری. (غیاث اللغات) (آنندراج). دمادم کردن. رجوع به ولاء شود. || (اِمص) دوستی و محبت. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
شیفته کرد مرا عشق و ولای تو چنین
شایدم هرچه به من عشق و ولای تو کند.
منوچهری.
و دلهای خاص و عام رعیت و لشکری بر قاعدهء...
ولاء
[وِ] (ع مص) موالاه. پیاپی کردن. دمادم کردن: ولاء بین دو امر؛ پیاپی کردن دو کار را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || پیوست یکدیگر کردن. (منتهی الارب). پیوستگی کردن میان دو چیز. پیوستگی با هم نمودن. || دوستی با هم نمودن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). دوستی کردن با...
ولاء
[وَ] (ع اِمص) دوست داری. (منتهی الارب). محبت. (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون). || یاری و نصرت. (از اقرب الموارد). || مُلک و پادشاهی. (منتهی الارب). || مِلک. (از اقرب الموارد). || آزادی. (منتهی الارب). حدیث: نهی عن بیع الولاء. و از شافعی است که: لا ولاء الا للمعتق. (از...
ولائح
[وَ ءِ] (ع اِ) جِ ولیحه، به معنی غراره و خنور. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
ولائد
[وَ ءِ] (ع اِ) جِ ولیده، به معنی کودک مادینه و پرستار. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به ولیده شود.
ولائم
[وَ ءِ] (ع اِ) جِ ولیمه. (اقرب الموارد). رجوع به ولیمه شود.
ولاءه
[وَ ءَ] (ع اِمص) دوست داری. (از منتهی الارب) (آنندراج). || قرابت و خویشاوندی. (اقرب الموارد) (آنندراج).