ولایت رود
[وِ یَ] (اِخ) دهی است جزو دهستان لورا و شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران. کوهستانی و سردسیری است و 961 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، لبنیات، عسل و شغل اهالی زراعت و گله داری و کارگری است. معدن زغال سنگ دارد و استخراج...
ولایت ستان
[وَ / وِ یَ سِ] (نف مرکب)ولایت ستاننده. کشورستان. کشورگشاینده. فتح کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). پادشاهی که ولایت ها تسخیر کند. ولایت گیر :
گروهیش خوانند صاحب سریر
ولایت ستان بلکه آفاق گیر.نظامی.
چو کیخسرو هفت کشور تویی
ولایت ستان سکندر تویی.نظامی.
|| (اصطلاح تصوف) هر یک از اولیاءالله. ولی خدا. کنایه از اولیاءالله است....
ولایت ستانی
[وَ / وِ یَ سِ] (حامص مرکب) عمل ولایت ستان.
ولایت عهد
[وَ / وِ یَ تِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مقام ولی عهد : به هیچ حال رخصت نیافت نام ولایت عهد از ما برداشتن. (تاریخ بیهقی ص215). رجوع به ولی عهد شود.
ولایت گشا
[وَ / وِ یَ گُ] (نف مرکب)ولایت گشای. رجوع به ولایت گشای شود.
ولایت گشای
[وَ / وِ یَ گُ] (نف مرکب)ولایت گشاینده. فتح کننده و تسخیرکنندهء شهرها. ولایت ستان :
ولایت گشایان گردن فراز
نشستند و بردند شه را نماز.
نظامی.
ولایت گیر
[وَ / وِ یَ گی] (نف مرکب)ولایت گیرنده. تسخیرکنندهء ولایت. ولایت ستان :
من چو شیر جوان ولایت گیر
جای من کی رسد به روبه پیر؟نظامی.
دو ملک زادهء بلندسریر
این جهانجوی و آن ولایت گیر.نظامی.
ولایت گیری
[وَ / وِ یَ گی] (حامص مرکب) عمل و شغل ولایت گیر: او خود به ولایت گیری رفته بود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص3). و او به ولایت گیری به اصفهان رفته بود. (سندبادنامه).
ولایتی
[وَ / وِ یَ] (ص نسبی) منسوب به ولایت. اهل شهرستان (به جز پایتخت). (فرهنگ فارسی معین).
- لهجهء ولایتی؛ لهجه ای که مردم شهرستان بدان تکلم کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- هم ولایتی؛ هم شهری.
ولایتی خط
[وَ / وِ یَ خَط ط / خَ] (اِ مرکب) خط نستعلیق. (فرهنگ فارسی معین).
ولایح
[وَ یِ] (ع اِ) جِ ولیحه. (اقرب الموارد). رجوع به ولائح و ولیحه شود.
ولاید
[وَ یِ] (ع اِ) جِ ولیده. (اقرب الموارد). رجوع به ولائد و ولیده شود.
ولایم
[وَ یِ] (ع اِ) جِ ولیمه. (اقرب الموارد). رجوع به ولائم و ولیمه شود.
ولایه
[وَ یَ] (ع مص) وِلایه. دوست داشتن. (اقرب الموارد). دوست شدن. (تاج المصادر). || یاری دادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دست یافتن بر چیزی و تصرف کردن در آن. (منتهی الارب). مالک امر شدن و تصرف کردن. (اقرب الموارد). || پادشاهی راندن. (منتهی الارب). || تسلط پیدا کردن. (اقرب...
ولایه
[وِ یَ] (ع مص) وَلایه. والی شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) قرابت و نزدیکی. (اقرب الموارد). || قدرت. || ملک. (منتهی الارب). سلطان. (اقرب الموارد). پادشاهی. (منتهی الارب). || (اِ) ید. (منتهی الارب): القوم علی ولایه واحده؛ ای ید، یعنی مجتمع اند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ||...
ولب
[] (اِ) درختی است. نوعی از یتوعات است و به قدر ذرعی و برگش شبیه برگ شربین و مورْد. رجوع به تحفهء حکیم مؤمن شود.
ولبال
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش کلاردشت شهرستان نوشهر. سکنهء آن 560 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ول بشو
[وِ بِ / بَ] (اِ) بل بشو. (فرهنگ فارسی معین). هرج ومرج. رجوع به بل بشو شود.
ولت
[وَ] (ع مص) کم کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). نقصان کردن. (المصادر زوزنی). || (اِمص) کمی. (منتهی الارب) (آنندراج).
ولت
[وُ] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح فیزیک) واحد اختلاف سطح (پتانسیل) الکتریکی است و آن عبارت است، از اختلاف سطح الکتریکی دو انتهای مفتولی که مقاومت آن یک اهم باشد و جریان یک آمپری از آن عبور نماید، و این اختلاف را با دستگاه ولت سنج اندازه گیری کنند.
(1) - Volt.